یاد ایام

خودم چشمهایش را بستم
دوشنبه بود و عصر، صدایش کردم تا برای رفتن به مهمانی و چشمروشنی یکی از اقوام آماده شود. هیچوقت بهانه نمیگرفت که او را

عصر روز پنجم
همسایه بودیم و پدرهایمان رفیق بودند. خبر راهپیماییها و نارضایتی مردم از حکومت پهلوی همه جا پیچیده بود. نقل محافل خانه و مدرسهها هم

حمزه فرزند ارشدم بود
فرزند اولم بود، کلاس اول بود و ماه چهارم مدرسه رفتنش. بعضی وقتها خودم میبردمش مدرسه. آن روز ظهر هم تا رسیدم خانه، حمزه

از بهشت شهدا تا مدرسه
ظهر توی بنیاد بودیم که بروجرد را بمباران کردند، بار اولمان نبود، ولی صدای این یکی خیلی نزدیک بود. بنیاد شهید در خیابان خرم

نقش لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل (ع) در عملیات مرصاد
شش روز پس از قبول قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت توسط ایران، نیروهای عراقی توافقات این قطعنامه را زیر پا گذاشته، مجدداً در جنوب و حوالی

آخرین بازماندهها
از گروهان دوشکاچی گردان ذوالفقار کسی نمانده بود به جزء من و اسکندری. بعد از اذان صبح گردان ثارالله که آخرین گردان عملکننده روی ارتفاعات