راوی ماه

حماسه سازان

حماسه سازان

آخرین دیدار

شب می­خواست بخوابد، سپرد که صبح زود بیدارش کنم. پرسیدم: روله مگر خودت هر روز بیدار نمی‌شی؟ گفت: – چرا ولی زودتر می­خوام بیدار بشم

ادامه مطلب »
حماسه سازان

ایستگاه آخر

سر ایستگاه قطارهای باری که از خوزستان به درود می‌آمدند می‌رفت و همراه با کارگرها بار را از قطارها به ماشین‌های سنگین جابه جا می‌کرد.

ادامه مطلب »
حماسه سازان

دیدم که جانش می‌رود

  جنگ که شروع شد، پدرم و داریوش هر دو راهی جبهه شدند. رفتن پنهانی داریوش به جبهه هم ماجرای خودش را دارد. سنش کم

ادامه مطلب »
حماسه سازان

عبای پدر

طبقه‌ی بالا مخصوص پدر بود، همه‌ی کارها و جلساتش را آن‌جا برگزار می‌کرد. خاطراتم از پدر فقط یک دنیای کودکانه‌ی پدر و دختری نبود. مبارزات

ادامه مطلب »
حماسه سازان

فدای اسلام

تا جنگ شروع شد، کار و زندگی‌ و درس‌ومشق‌مان را توی ماسور رها کردیم و راهی جبهه شدیم. از شش برادر، سه نفرمان توی جبهه

ادامه مطلب »
حماسه سازان

برادر جان

محمد هشت ساله بود که بی‌مادر شدیم. او را آوردم پیش خودم و فرستادمش مدرسه. ساعت به ساعت بزرگ شدن و شکل گرفتن شخصیتش را

ادامه مطلب »
پیمایش به بالا