اخبار را دوباره بررسی کردم. خبر جدیدی نبود و همان حرفهای دوازده سیزده ساعت قبل تکرار میشد. از دیروز بعدازظهر که اولین خبرهای ناپدید شدن هلیکوپتر آقای رئیس جمهور را شنیدم لحظهای چشم از تلویزیون و تلفنم برنداشتم. بیخوابی و دلنگرانی کلافهام کرده بود. اگر میتوانستم چشم روی هم بگذارم و ساعتی بخوابم هم گذر زمان را نمیفهمیدم هم سر درد رهایم میکرد. شلوغ بود و صداهای مختلف در هم میپیچید. همه جا سیاه شده و مه فضا را پر کرده بود. سرگردان میان آن فضای وهم آلود مانده بودم که یکهو از خواب پریدم. بی اختیار گوشی را برداشتم. هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم قفل گوشی را باز کنم. آدمیزاد به امید زنده است. چقدر از دیروز ظهر به خودم امید داده بودم که این اتفاق سهمگین با یک معجزهی الهی ختم به خیر میشود و خدا دوباره خادم ملت را به انقلاب برمیگرداند.
خودم را دلداری میدادم که خدا خواسته به ما تذکری بدهد که قدردان زحمت آقای رئیسی باشیم و غنیمت بدانیم وجودش را و ببینیم مجاهدتش را ولی انگار طرح و تدبیر خدا برای ایشان و انقلاب چیز دیگری بود. فوری آماده شدم که از خانه بیرون بزنم قبل از آن به بچهها سر زدم. در خواب عمیقی بودند. به خودم گفتم اینها بیست سال بعد در کتابها میخوانند که در سی اردیبهشت سال ۱۴۰۳ رئیس جمهور این کشور در حال انجام مأموریت با جمعی از همکارانش در دل کوههای شمال غرب کشور به شهادت رسیدند.
تا اداره رسیدم لیست کارهایی که لازم بود یا میتوانستم انجام بدهم در ذهنم مرور کردم. تا حدود ساعت ده صبح کارها را پیگیری کردم.
با چند نفر از همکاران به سمت میدان شهدا راه افتادیم. بغض گلوگیرم شده بود. تند تند قدم بر میداشتم تا زودتر به میدان شهدا برسم، شاید آنجا فرصتی شد تا دلی سبک کنم. خیابانها مثل همیشه شلوغ و بازار فعال بود. صدای قرائت قرآن به گوش میرسید.
پشت چراغ قرمز سر چهارراه بانک ایستاده بودم که صدای جوان دستفروش توجهم را جلب کرد. ولله حیف بود …سرچرخاندم و صاحب صدا را دیدم؛ داشت با شخص کناریاش بحث میکرد.
پا تند کردم و عرض خیابان را طی کردم. چند بار با خودم جمله جوان دستفروش را تکرار کردم: ولله حیف بود…هر چه به میدان شهدا نزدیکتر میشد تراکم جمعیت بیشتر میشد. گوشهی میدان بین جمعیت ایستادم. قرائت قرآن که تمام شد و مردم صلوات فرستادند مداح میکروفون را گرفت و دست دیگرش بالا گرفت و با سوز گفت: «آقام هه رو هه رو هه رو…» صدای گریه خانمها از پشت سرم و تکان خوردن شانههای مردان در مقابل چشمانم بیطاقتم کرد و بغضم ترکید. ولله حیف بود…
سامان سپهوند