رانندگی میکردم و توی فکر… نور پرواز موشکها از سمت چپ جاده خیره کننده بود… به خانمم گفتم الله اکبربالاخره زدیم!
هول شده بودم، ماشین را به کنار کشیدم و پرواز پشت سر هم موشکها را میدیدم و اشک میریختم مدام میگفت ای جان الله کبر بالاخره زدیم الهی به حق محمد بخوره همونجا که باید بخوره.
ذوق و اشک و حجم خوشحالیم باعث شده بود صدام بلرزه. برگشتم دیدم نیکو دختر سه سالهام ترسیده گفتم بابا ترسیدی؟ گفت نه؛ ولی موج ترس تو صداش قابل کنترل نبود.
گفتم چیه بابا جان گفت دارن به ما تیر میزنن!! گفتم نگران نباش بابا سمت ما نمیان. توی دلم گفتم خدایا این موشکها از سمت ما دارد شلیک میشود و فقط غرش پروازشان برای ماست. ولی کودکان غزه چی میکشند که هر روز موج انفجار بمبارانهای رژیم صهیونیستی تجربه میکنند. پدر مادرهاشان چجوری تحمل میکنند دیدن ترس توی چشمان بچههایشان را؟! توی دلم گفتم خدایا بحق دل بچههای غزه این موشکها را آغاز پایان اسراییل قرار بده…
مسعود بیرانوند