تلخی قهوه،غم تلخی روز آخرِ کارگاه را دوچندان کرد. در مسیر هتل به حسرت گذشته ام هنگام شرکت در کارگاه های تخصصی که در استان های دیگر گذرانده بودم فکر کردم. سابقاً فکر می کردم تا لرستان به این سطح از کیفیت برگزاری رویداد و کارگاه برسد، اینجانب هفت کفن پوساندهام! اما کارگاههای اخیر حوزه هنری، به خصوص این کارگاه گرافیک، تصویرسازیام از لرستان و فرصت هایش را تغییر داد. به نقل از تصویرساز همدانی کارگاه:نگاهم به لرستان عوض شده!در کارگاه قبلی لرستان که در همین زمینه اما با موضوع جوانی جمعیت بود،شرکت کرده بود:”رویداد قبلی لرستان مرا خیلی جلو انداخت. کارگاه قبلی سطح فنی مان را بالا برد،این یکی دانشمان در زمینه ی پیدا کردن ایده و اجرای آن”…
صدای برخورد ملاجمان با سقف ماشین به دلیل دستاندازهای لری،ما را از افکارمان بیرون آورد! پدر مثل همیشه،معتقد بود این دستاندازها را تازه احداث کردهاند!
در هتل دوستان مشغول صرف صبحانه بودند و مدام ما را به نوشیدن آب پرتقال دعوت می کردند! جناب پیرهن صورتی که آمد فهمیدیم ایشان معصوم زاده بودند. و برای جلوگیری از شناخت و تنبیه توسط همسر به جهت کارنامهیِ پربارِ تعدد خواستگاری ها و خاطرات، خودشان را معصوم پور معرفی کرده بودند!از اطلاعات غلطی که دوستان جهت سرگرمی در این مدت به ما داده بودند چشمپوشی کنیم…
با سلام و صلوات به مجلسی بزرگ نزدیک شدم!این چند روز اُبهتش مرا گرفته بود. جسارتم را جمع کردم و روبریشان نشستم.مشغول صحبت با بچه ها بودند: “ما گاهی برای امرار معاش،مجبوریم طرح آشغال هم بزنیم! ” تا خواستم باب صحبت را باز کنم پر زد و رفت!
ما هم دلخور از ایشان احوال دندان آقای مویدی را پرسیدیم!که فرمودند؛دیشب از درد دندانشان از خواب پریدهاند و مزاح های ما اتصال دندان درد و مغزشان را قطع کرده! این جادوی نویسندگی یک روانشناس است!تشویق حضار…
مویدی بزرگ را در دانشگاه، هنرمند دانشکده می خواندند. از مدیریت وارد گرافیک شده بود، شاید نگاه عمیقش به مسائل میراث علوم انسانی بود. صادقانه لذت بردم از این هم صحبتی فقط وقتی بحث موکاپ، ایلاستریتور، کورلدراو ،فتومونتاژ و…میشد گیج میشدم از اصطلاحاتش. شاید باورتان نشود اما استاد مویدی با آن حجم عظیم، روزی بابت قطع شدن برق و برباد رفتن زحمت ۴ ساعتهاش در طراحی،به تعبیر خودش دور از جان مثل مادر مرده ها، های های زار زده بود! مادرتان به سلامت باد!
بازیکنان خارجی تیم خیبر هم طبقه سوم و چهارم ساکن بودند.مدافع فرانسوی_ساحل عاجی خیبر که مصدوم بود و به بازی پرسپولیس نرسیده بود،به برکت حوض کوثر، پنیر، مربا، کره، قهوه، نیمرو و تخممرغ آبپز را با هم بر بدن زد! کمرم رگ به رگ شد از این حجم خلاقیت! ظاهرا این خلاقیت از دوستان هنرمند گرافیست به ایشان منتقل شده بود! اما از حق نگذریم بزرگوار پسر منظمی بود. حیران کارش ماندم که سینی صبحانه و وسایلش را خودش جمع کرد. خطاب به آقایان! فقط نمیدانم چرا کل سبد قاشق ها را هم با خود آورده بود روی میز! خب غیبت بس است! جدی می شویم…
گمشده پیدا شد! مجلسی را یافتم اما ایشان پا نمیداد!کتونی و شلوار اسپرتش با مجلسی بودن و پیراهن روی شلوارش همخوانی نداشت! زبان تخصصیاش را نمیفهمیدم اما یک چیزهایی دستم آمد.میگفت به سفارش دوستان حوزه هنری طبق فرمایش سردار شهید،مبنی بر افتخار از نسبتش با لرها کارگاه را برگذار کردهاند. فهمیدم با توجه به نیاز احتمالی دوستان به تکمیل کار ممکن است فرصتی ۱ الی ۲ روزه به دوستان بدهند.
سری به طرحهای بچه ها زدم تا روند کار را ببینم. طبعاً در راستای هم نبودند.بعضی درصد بیشتری از کار را پیش برده بودند. آقای جهان بخش مشغول جان بخشی به نقشهی فلسطین بود! فلسطین را همان طفل و دغدغهی حاج قاسم دیده بود که از شمال(لبنان) زخمی بود و از جنوب(سوریه) قطع شده بود. حاج قاسم گفته بود من چشم برهم نمیگذارم تا در غفلتم آن طفل مظلوم را سر نبرند…
آقای زمانی هم که دغدغهی زمان داشت، مسئولی را به تصویر کشیده بود که همچون حاج قاسم،تا دیر وقت مشغول کار بود برای وطن…
صدای آهنگ میرن آدمااا از اونا فقط…
حواسمان را به اشک تمساح آقایان اصفهانی، ناشی از غم دوری دوستان همدانی جمع کرد!کمی آن طرفتر آقایی از چهارمحال و بختیاری که نامش را نمی گوییم، پشت سر دوستانِ در حال کار مشغول جمع کردن ایده بود! قضاوت منفیام را بگذارید پای داوری تخصصی که امتحانش را با چرت زدن دادم!
رفتم سراغ طاهریتبارِ بروجردیمان، که علوم سیاسی میخواند و با دختران لر از هندسه، پرگار و حلقه تبادل ایده میکرد!ایشان هم ابر، زیتون و چشمان حاج قاسم را در هم آمیخته بود. مشغول تایپ متن پیش رو بودیم که دوستان ما را پکِ هدیه ای مهمان کردند.باکسی از کاغذ کاهی با نوشتهی «شهید حزبالله» حاوی کتاب هیرمان(خاطرات مردم لرستان از ایام شهادت حاج قاسم) و خار و میخکِ یحیی سنوار.پیکسل «شهید حزب الله» هم برایمان گذاشته بودند.یکهو صدای زنگ گوشی خانم رحیمی در سالن پیچید” مامان بیا گوشیت داره زنگ می خوره! بیا ورش دار!” پسر ۶ سالهاش حسین پیشنهاد این زنگ تماس را داده بود. او همچنان در حسرت این بود که چرا با وجود مجوز حضور کودکان و خانواده،حسین و زهرا را نیاورده! مادرانهاش به دل مینشست…
حقیقتاً او و دیگر خانمهای اصفهانیمان اصلا هم خسیس نبودند!حلالمان باشد. از شیرکاکائو، آجیل و ترشک گرفته تا گز اصفهان نمک گیرشان بودیم.
گردن کج کردهام و دستم دراز است برای گلریزان جهت خرید قلم نوری! میخواهم خطخطیهای ناشیانهام را با آنها ببرم روی مانیتور! اگر این قسمت را جدی نگیرید، پیشنهادات و ایدههایم را حلالتان نمیکنم!جهت گلریزان اینجانب را در این کارِخیرِ خداپسندانه همراهی کنید.در غیر این صورت عقوبتمان شامل حالتان شده و به اساتید راپرتتان را می دهیم!
با تشکر از عوامل رسانه که حتی وقتی ما اشتباهاتمان را در کسری از ثانیه پنهان میکنیم، با دقت آن را در دوربین میگیرند و پخش میکنند. «شما استادان واقعی شکار لحظهها هستید!»
صادقانه می نویسم،با جان و دل بخوانید؛از نوشتن این آخرین کلمات بغضم گرفت،دلم برایتان تنگ می شود…
گرچه این کارگاه به پایان رسید اما قطعاً راه و مکتب آن مرد پایان ندارد…
فاطمه امیری