زمانی ما نسل جنگ ندیده بودیم. نسلی که حماسهها را در بهترین حالت از قاب روایت فتح یا فیلمهای سینمایی به اصطلاح جنگی دیده بودیم. اسطورههایمان هم شهدایی خفته در لابهلای سطرهای این کتاب و آن کتاب؛ که شهید را چون به واسطة شهادتش شناخته بودیم، غم از دست رفتنش نیز خیلی بر دلمان سنگینی نمیکرد.
سوت خمپاره و زودپز هم برایمان فرقی نداشت و نبرد تن و تانک، اتفاقی بود خارج از تصوراتمان. زمانی ما نسل جنگ ندیده بودیم و فقط شنیده بودیم از مادرانی که در راه خدا و به فرمان روحالله نه فقط از مال که از جان فرزندی که عزیزتر از جانشان است گذشتهاند. اما حالا همه چیز فرق کرده. مدتهاست که ما خودمان هم درست وسط معرکهایم؛ مدتهاست رفتن اسطورههامان داغ به دلهایمان گذاشته؛ اسطورههایی که میشناختیمشان، میدیدیمشان… حالا صدای پرواز پهپادها و غرش موتور موشکها برایمان قابل تشخیص است.
حالا ما فقط شنوندة حماسهها نیستیم. خود حماسهسازیم. و اصلاً مگر حماسهای هست که با جان یا اقلاً به قدر قطرة اشکی یا دعایی یا سرسوزن کمکی در آن دخیل نبوده باشیم. نمونهاش همین پویش اهدای طلا. وَاعْلَمُوا أَنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ؛ در این دنیای پر از هیایویِ هرکس به فکر خویش، کسانی مال میدهند و منتظر تا نوبت به دادن جان برسد. کمکهایشان هم از سر بینیازی نیست؛ بخاطر میل به بلند پروازی است. انگار که این مالها وزنهای باشد دست و پا گیر برای پرواز روح.
امین ماکیانی