راوی ماه

توی دوران انقلاب، کارش افتاده بود به یک گروه دانشجویی و به واسطه‌ی آن‌ها رفت و آمدش به تهران شروع و فعالیت‌های انقلابی‌اش جدی شد. شناخت گروه‌های سیاسی درگیر انقلاب و ماهیت‌شان برایش مهم بود، برای همین علاوه بر حکومت پهلوی با اعضای مجاهدین خلق هم مبارزه می‌کرد. بعد از پیروزی انقلاب و تاسیس سپاه، قائم‌مقام سپاه بروجرد شد.
این‌ها را شنیده بودم و سال ۵۹ که واسطه معرفی‌اش کرد با هم ازدواج کردیم. منافقین مدام تهدیدش می‌کردند، چند باری هم کوکتل مولوتوف و بمب سه راهی توی کوچه و خانه‌مان انداختند، می‌گفت: « توی دوران عقد گرفتنم و می‌خواستن کارمو تموم کنن که یکی‌شون گفت “فقط به خاطر اینکه داری دوماد می‌شی این‌دفعه ازت می‌گذرم”» کم‌کم خودم را با این وضعیت وفق دادم تا خطر منافقین کم و کم‌تر شد.
جنگ که شروع شد، رفت و آمدش به جبهه هم شروع شد، نیروی واحد آموزش نظامی بود. سعی می‌کرد هم توی جبهه باشد هم نبودش را در خانه برای من و پسرمان جبران کند. بعد از مدتی از سپاه بیرون آمد و به توصیه‌ی دوستانش به سنگر آموزش و پرورش رفت و معلم شد. با اینکه معلمی را شروع کرد، بی‌خیال جبهه نشد و وقت عملیات‌ها خودش را به بچه‌های لرستان می‌رساند. حالا نیروی واحد مهندسی تیپ ۵۷ شده بود و معلم.

یک پایش در جبهه بود و یک پایش در شهر. خانوادگی استعداد هنری داشتند، خط و نقاشی‌شان خوب بود ولی روح‌‌الله علاوه بر خطاطی و نقاشی، مداحی هم می‌کرد. مداحی جایگاه ویژه‌ای برایش داشت، حال دلش با مداحی خوب می‌شد. وقتی بهش می‌گفتم: «توی جبهه چه کاری ازت برمیاد؟» جواب می‌داد: « یک دعای کمیل برای بچه‌های جبهه بخونم برام بسه.»
همان سال‌ها توی ماه رمضان یکی از رفقایش که اهل شمالش بود، شهید شد. بعد از افطار بوم و قلم‌مو و رنگ‌هایش را برداشت و تا سحر آن‌قدر قلم زد تا چهره‌ی رفیق شهیدش روی تابلو نقش بست و طلوع صبح راهی شد تا به تشییع پیکر شهید برسد و تابلو را به خانواده‌ی رفیقش برساند.
رمضان سال ۶۴، شب میلاد امام حسن(ع) یک ضیافت افطاری گرفتیم و حیاط خانه‌مان پر شد از روزه‌دارهای محل و آشنا و فامیل، خیلی بهمان چسبید، گفت: «اگر خدا کمک کنه، می‌خوام تولد امام حسن(ع) جشن هر ساله‌ام باشه و افطاری بدیم.» و اولین رمضان سال بعدش در میلاد امام حسن(ع) در منطقه‌ی حاج‌عمران بود. شنیده بود بچه‌ها عملیات دارند و راهی شد.
هر روز خبر شهادت نیروهای بروجردی می‌رسید و من به ذهنم هم نمی‌رسید که روح‌الله شهید شود، توی مدرسه بودم و دفتر مدرسه که ماشین واحد تبلیغات کوچه به کوچه می‌گشت و اسامی شهدا را می‌خواند. همکارهایم میزها را روی زمین می‌کشیدند و نمی‌دانستم این کار را می‌کنند که من اسم شهدا را نشنوم. به خانه که رفتم، همه‌ی اهل خانه پریشان بودند، همه چیز برایم عجیب بود، از پدرم پرسیدم، جواب روشنی نگرفتم. دامادمان از راه رسید و آن‌قدر پریشان بود که بی‌اختیار پرسیدم: «چیزی شده؟ روح‌الله شهید شده؟» و همین کافی بود تا بغض گلوگیر خانواده‌ام که ماجرا را از من پنهان می‌کردند بشکند. می‌گفتند با جلال کاوند توی منطقه‌ی حاج‌عمران و زیر بمباران هواپیمای عراقی شهید شده.
تا چند روز منتظر پیکرش بودیم که دامادشان ناصر فاضلی پیکرش را آورد. روز تشییع ۲۱ رمضان بود، چند شهید را با هم تشییع کردند، آن‌قدر پرشکوه و شلوغ بود که پیکرش را ندیدم و بدون خداحافظی پیکرش را به خاک سپردند. رمضان به دنیا آمد و رمضان هم شهید شد.

شهید روح‌الله گودرزی به روایت همسرش فریده مهرابی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا