عروس خرمآبادیها شدم و بعد از ازدواج ساکن خرمآباد بودم. توی شلوغی جنگ و بمبارانها با خانوادهام در ارتباط بودم. هم معلم بودم هم مادر خانهداری که توی روزگار جنگ سر میکرد.
یکی از همان شبهای جنگ خرمآباد را بمباران کردند، برقها قطع شدند با بچههایم تنها در خانه بودم که صدای محکم کوبیدن در بلند شد، با ترس و اضطراب به سمت در رفتم و در را باز کردم. علیاکبر بود با لباسهای خاکی و خونی!
مضطرب پرسیدم: «اینجا چهکار میکنی؟» گفت: «شنیدیم خرمآباد رو زدن با بچههای بسیج ازنا اومدیم کمک» بعد هم دو تا بچههایم را بغل کرد و با هم رفتیم پای کوه ماسور که منطقهی امن خرمآباد بود. داداش علیاکبرم دانشآموز بود اما قد رشیدی داشت، وقتی هر دو بچهام را بغل کرد، از نگاه کردن به او سیر نمیشدم. آمدنش وسط آن جنگ و بمباران دلم را گرم کرد.
اردیبهشت ۶۵ توی عملیات حاجعمران خیلی از رزمندههای ازنا شهید شدند، یک گروهشان معلم و دانشآموزی از یک دبیرستان رفته بودند، شهید مرادعلی فرازمند معلمشان بود. قبل از رفتنم به خرمآباد، در ازنا همکار بودیم. تا خبر را شنیدم راهی ازنا شدم، همینطور که میان جمعیت تشییعکنندهها راه میرفتم دلم شور علیاکبر را میزد و بیخبر بودم که یکی از شاگردان شهید فرازمند برادر خودم بوده است. بعد از مراسم تشییعپیکر توی حیاط خانه بحث نیامدن علیاکبر و برگشتن من به خرمآباد بود که یکی از فامیلهایمان آقای صالحی که در سپاه ازنا بود، از راه رسید. وقتی دید من میخواهم برگردم و پدرم هم میخواهد به شفیعخانی برود تا علیاکبر را پیدا کند، اصرار کرد بمانیم. اصرارش برایمان عجیب بود.
قبول نکردیم و به سمت خرمآباد راهی شدیم که آقای صالحی هم بهانهای جور کرد و همراهمان شد. بعد از رسیدنمان به خرمآباد بعد از منمن کردن به پدرم گفت: «خواهش میکنم نرو شفیعخانی، علی مجروح شده و بیمارستانه» پدرم با شنیدن حرفش دودستی توی سرش زد و گفت: «اگر خونهخراب شدم بهم بگو، چرا این همه راه از ازنا کشیدی منو؟»
سکوتش همه چیز را لو داد، شبانه به ازنا برگشتیم و بدون پیکر علیاکبر برایش مراسم گرفتیم و به سوگ برادر نوجوانی نشستیم که حتی پیکرش را نیاوردند تا ۱۱ سال بعد در ۱۴ تیر ۱۳۷۶ که دوباره برایش مراسم گرفتیم. توی این چند سال چشمانتظاری، بیم و امید اسیر بودن یا شهید بودنش روزگارمان را سختتر کردهبود، هر اسیری که میآمد پیاش میرفتیم که شاید خبری از علی داشته باشد و هر بار ناامید برمیگشتیم. مفقود شدن از شهید شدن خیلی سختتر است، یک خانواده را از پا درمیآورد. وقتی که پلاک و تابوتش را دیدیم انگار بیقراری یازدهسالهمان به پایان رسید و آرام گرفتیم.
توی این ۱۱ سال دستنوشتههای علیاکبر توی حاشیهی کتابهای درسیاش تلنگری بود که بیتابیمان از حد نگذرد، آخر نوشته بود: «من به دستور امام به جبهه میروم و پدر و مادرم منتظر من نمانند.»
روایت آذردخت محبی از شهید علیاکبر محبی