راوی ماه

 

هر روز اخبار جنگ و پیش‌روی و عقب‌نشینی را از تلویزیون و رادیو دنبال می‌کردیم و بحث شب و روزمان با دوستان‌مان در خانه و کوچه و مدرسه بود. آن‌ها که بزرگ‌تر از ما بودند، منعی برای رفتن نداشتند و آینه‌ی حسرت‌ ما کوچک‌ترها بودند. دلم نمی‌خواست توی آن اوضاع و احوال، بی‌تفاوت بنشینم و کاری نکنم.

هر چه به خانواده اصرار می‌کردم کمتر نتیجه می‌گرفتم. مگر می‌شد فرزند ۱۴ ساله‌شان را به جبهه‌های جنگ بسپارند؟

بی‌سر و صدا با چند نفر از بچه‌های مدرسه رفتیم مقر سپاه ازنا و ثبت‌نام کردیم برای اعزام بعدی در هر تاریخی که باشد. بالاخره اواخر زمستان ۶۴ نوبت اعزام‌مان شد. بی‌خبر سوار اتوبوس شدیم و رفتیم عملیات والفجر ۹ در سلیمانیه‌ی عراق. یک ماه جنگیدن در جبهه برای عوض شدن دنیایم کافی بود

تا بعد از عملیات بزرگ‌تر به نظر برسم و برای اعزام‌های بعدی کسی مانعم نشود.

شب عید ۶۵ در خانه‌مان بودم تا ۲۵ فروردین که برای بار دوم به جبهه رفتم و این بار در پیرانشهر. خیلی از نیروهای اعزامی ازنا معلم و دانش‌آموز بودند و همه با هم آشنا.

وقتی رسیدیم گفتند این عملیات ایذایی است تا جلوی نفوذ عراق به پیرانشهر و نقده را بگیریم، بعد از عملیات رزمنده‌های ایرانی در والفجر ۸ و سقوط فاو، ارتش بعث عراق مثل دیوانه‌ها به همه‌ی جبهه‌ها چنگ می‌انداخت و تخصص تیپ ۵۷ منطقه‌ی کوهستانی و جبهه‌های غرب بود. این بار هدف ارتفاعات حاج‌عمران بود و محور ما، تپه‌های ۲۵۱۹.

ارتفاعات مدام بین رزمنده‌های ایرانی و نیروهای عراقی دست‌به‌دست می‌شد، قبل از ما هم نیروهای لشکر شهدای مشهد حریف بعثی‌ها بودند. شب ۲۹ اردیبهشت گردان‌های ثارالله از بروجرد، گردان ابوذر از الیگودرز و گردان مالک اشتر از ازنا باید از سه محور به نیروهای عراقی کمین می‌زدند.

ساعت ۲ نیمه‌شب راه افتادیم، بعد از دو ساعت پیاده‌روی نرسیده به منطقه‌ی نعل‌اسبی گرفتار کمین بعثی‌ها شدیم. سه گروهان بودیم و هر گروهان حدود ۱۰۰ نفر، بعد از درگیری‌ها ابراهیم امیدی فرمانده‌ یکی از گروهان‌ها شهید و آقای کاظمی فرمانده گروهان دیگر مجروح شد. کمی بعد فرمانده گردان‌مان درویش‌علی شکارچی هم شهید شد و گردان از هم پاشید. نیروهای سر پا کم و کم‌تر می‌شدند باقی یا شهید شدند و یا مجروح، حوالی ساعت ۵ صبح هوا رو به روشنایی می‌رفت، تازه توی روشنایی هوا چهره‌ی بعثی‌ها را دیدیم و فاصله‌ی نزدیک‌مان را و شهدایی که پشت سرمان روی زمین افتاده‌بودند.

۷ نفر مانده بودیم هر کدام با چهار خشاب در مقابل یک خط پر از نیروهای عراقی و مهمات سنگین. کوتاه نیامدیم و تا آخرین گلوله‌ی خشاب‌های‌مان مقاومت کردیم که لااقل اگر اسیر شدیم سرمان بالا باشد.

اسیر شدیم و در محاصره‌ی بعثی‌ها پیکر شهدای‌مان را پشت سر گذاشتیم و خاک‌مان را. اولین منطقه‌ای که رفتیم، چومان مصطفی بود. تا بعد از ۷ روز اسارت در یک زیرزمینی ما را به الرمادیه منتقل کنند. ۴ سال و ۳ ماه اسیر بودیم و دور از وطن. سال ۶۹ بین گروه هفتم اسرا آزاد شدیم و از مرز خسروی به ایران برگشتیم.

 

روایت احمد مبینی از عملیات حاج‌عمران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا