نُه بچه داشتم و تیمور پسر دومم بود. از همان کودکی رفتارش متفاوت بود. همیشه کمک حالم بود در کارهای خانه. حتی زنگهای تفریح مدرسهاش هم میآمد خانه که به جای من برود نان بخرد و من اذیت نشوم! توی خانه خیلی هوایم را داشت.
قبل از انقلاب با رفقایش میرفت تظاهرات، یک بار هم موقع فرار از دست گاردیها و پریدن از روی دیوار، زیر پایش زخم بدی برداشته بود که تا چند روز نگذاشت من بفهمم.
خانهی ما قاضی آباد بود. با شهید مبشر توی یک کوچه زندگی می کردیم. بعد از شروع جنگ، در ایستگاه صلواتی مسجد قائم کار میکرد. با رفقایش میرفتند مسجد برای پذیرایی از رزمندهها. من را هم تشویق میکرد که بروم مسجد و در ایستگاه صلواتی کار کنم، اما من بچه شیرخوار داشتم و نمیتوانستم.
میگفت: «مادر، نگهداری بچه با من، چند ساعتی برو ایستگاه صلواتی کار کن که شما هم نصیبی ببری».
من هم میرفتم ایستگاه صلواتی و برای رزمندگان غذا میپختیم. اولین بار که رفت جبهه، از ما اجازه گرفت. رفت و سه ماه بعد برگشت. بعد از برگشتن، رفتارش تغییر کرده بود، میرفت دیدن اقوام و آشنایان، انگار که دیدار آخرش باشد. پیش من هم که مینشست، حرفهای عجیبی میزد. میگفت: «نباید سیاه بپوشید که مکروه است. یک وقت اسراف نکنید».
بالاخره خداحافظی کرد و برای بار دوم رفت جبهه. همان شبهای عملیات خوابش را دیدم که مجروح شده. بعدا برایم تعریف کردند که حین عملیات پایش تیر خورده اما نگذاشته انتقالش بدهند عقب. خبرش را که آوردند، اول گفتند اسیر شده. من مطمئن بودم شهید شده. پیگیر که شدیم گفتند شهید شده اما پیکرش در منطقه جا مانده. بعد از حدود چهل روز پیکرش را آوردند. نگذاشتند من پیکرش را ببینم، هنوز هم در دلم مانده. در تشییع پیکرش بعضی اقوام نزدیک خیلی بیتابی کردند، اما من به یاد وصیتهایش بیقراری نکردم. همان روزها که پیکرش را آورده بودند و داغم تازه بود، تا توانستم به وصیتهایش عمل کردم. شب که چشمم خواب میرفت، به خوابم میآمد. اما روزهایی که بیتابی میکردم، خوابش را نمیدیدم. سال هفتاد، من و پدرش رفتیم مکه. در سفر حج از خدا خواستم، چشمه اشکم را برای شهیدم خشک کند. دعایم اجابت شد، الان هر کسی از شهید برایم حرف بزند یا خودم حرف بزنم یا وصیتنامهاش را بخوانند، گریهام نمیگیرد.
روایت خانم زبیدی رشتی از پسرش، شهید تیمور نیکروش