راوی ماه

بعد از عملیات معروف به نصر هیچ که نیروهای لشکر زیر باران و توی هوای سرد تا زیر سنگرهای عراقی رفتیم. یک روز کامل را در منطقه‌ی عملیاتی بدون جیره غذایی و در فضایی کوچک که حق آتش کردن روشن هم نداشتیم، ماندیم. اما به علت لو رفتن عملیات به دستور فرماندهان عقب‌نشینی کردیم، بعد از آن برای انجام عملیات در همان محور لحظه‌شماری می‌کردیم.
و شب ۲۹ آبان انتظارمان به سر رسید. توی آن عملیات من با بچه‌های نورآباد در گردان حمزه همراه بودم.
عملیات شروع شد و به خط عراق زدیم. شبانه راه افتادیم و بعد از چند ساعت پیاده‌روی در منطقه‌ی کوهستانی گرده‌رش به رودخانه رسیدیم. بچه‌های مهندسی یک پل سیار ساختند که ظرفیتش برای عبور فقط یک نفر بود. در یک لحظه به علت بی‌احتیاطی چند نفر از بچه‌ها و هم‌زمان رفتن‌شان روی پل، پل سیار شکست. چاره‌ای نبود، در سردی هوا تا کمر توی آب رفتیم و از رودخانه عبور کردیم. سرمای هوا یک طرف و فشار جریان آب هم یک طرف، هنوز مواضع عراق نرسیده باید با آب و سرما می‌جنگیدیم. بالاخره بعد از چند ساعت از رودخانه گذشتیم و به منطقه‌ی امن نیروهایمان رسیدیم.
یک روز را به استراحت در زیر پای دشمن ماندیم. ساعت پنج غروب دوباره رو به مواضع بعثی‌ها حرکت کردیم و به نقطه رهایی گردان‌ها رسیدیم. بعد از فرمان حمله هر کدام به مواضع از پیش تعیین شده حمله کردند. عراقی‌ها که انتظار عملیات بعدی با این فاصله‌ی کوتاه در آن محور را نداشتند، غافلگیر شدند و دنبال راه فرار می‌گشتند.
هر کسی یگ گوشه را گرفته بود و جلو می‌رفتیم. در هیاهوی نبرد با بعثی‌ها صدای آشنایی به گوشم رسید:
-فریدون! فریدون!
به سمت صدا برگشتم، توی تاریکی شب و میان صخره‌ها چهره‌ی درهم‌رفته‌ی علی بوالفتح فرمانده‌ی گردانمان را دیدم، جلو رفتم تا ببینم چه می‌گوید. بدنش غرق در خون بود.
-چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟
-‏چیزی نیست رفتم روی مین
می‌گفت چیزی نیست، اما من تن نیمه‌جانی را دیدم با دست بریده‌ و آویزانی که به یک رگ بند بود. پای روی مین رفته‌اش را دیدم. آرامش عجیبی داشت. اصرار داشت رگ دستش را ببرم که از آن وضعیت رها شود. می‌خواست ادامه‌ی عملیات را ببیند و بیاید بالا!
شاید توی آن موقعیت داغ بود و وضعیت خودش را نمی‌دید. به اصرارش سرنیزه را برداشتم تا دستش را از آن معطلی خلاص کنم، ولی کندی سرنیزه کاری از پیش نبرد. دویدم و امدادگر را پیدا کردم با هم دست و پایش را بستیم. سر و کله‌ی صادق بیرانوند پیدا شد و بی‌توجه به اصرارهای علی بوالفتح او را پایین بردیم و به امدادگرها سپردیم. خودمان هم به خط رفتیم، گردان‌های عمل‌کننده‌ی لشکر نیروهای عراقی را از منطقه بیرون کردند. بعد از تثبیت خط در ادامه‌ی عملیات، محور را به نیروهای لشکر شهداء مشهد سپردند.
توی آن عملیات محمد مرادی، مسعود امیدیان، علی آشناگر و علی دارابی شهید شدند. همه را عقب آوردند جز علی دارابی که پیکرش را سال‌ها بعد تفحص کردند و به خاک سپردند. دست و پای علی بوالفتح هم همان‌جا ماندند تا علی بوالفتح جانباز عملیات نصر ۸ باشد با یک دست و یک پای جامانده.

 

روایت فریدون فرزامی از حضور در عملیات نصر ۸

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا