دو سه روزی بعد از پیروزی در عملیات نصر ۸، برای مقابله با پاتکهای عراق مامور سنگری در نقطهی وصل سنگرهای عراق تا گروهان امام حسين(ع) از گردان حمزه شدم.
عراقیها را از منطقه بیرون کردهبودیم و برای بازگشت به موقعیت خودشان هر چند ساعت یک بار منطقه را زیر آتش میگرفتند. کمی میترسیدم و این ترس در تاریکی مطلق شب با آن همه جنازهی نیروهای عراقی دو برابر شده بود. نیمههای شب ساعت ۳/۵ برادرم_عزيز، معاون گروهان برای سرکشی به سنگر آمد و بعد از احوالپرسی، بالای یکی از صخرهها نشست و خاطراتش از عمليات حاجعمران را تعریف کرد:
«قريب ۳۰ نفر بوديم وارد منطقهی عملياتی حاج عمران شديم، توی مسير به دلايل زيادی مثل؛ تاريكی شب، نبودن فرمانده و راه پیچیده، گم شدیم و بدون اینکه بدونیم به طرف دشمن حرکت کردیم و تقريباً تا نزديكی سحر به راهمون ادامه داديم. با روشن شدن هوا متوجه سنگرای عراق شديم، با احتياط خودمون رو به محل امنی پشت یه تپهی کوچیک، رسونديم كمی صبر كرديم اما چارهای جز درگيری نداشتيم. دشمن هنوز متوجه حضور ما نشده بود و بهترین موقع برای شلیک بود. اسم خدا رو زمزمه کردم، آرپیجی رو برداشتم يكی از دو سنگر عراقیها رو که بزرگتر بود، نشونه كردم امّا گلوله خطا رفت. بلافاصله گلولهی ديگهای شلیک كردم، این دفعه سنگر رو زدم و چندین نفر از سنگرها بيرون ريختن و سردرگم فرار کردند. بقیه بچهها هم هر كدوم شروع به تير اندازی كردند. منم یه کلاشنیکف برداشتم و شلیک کردم.
عراقیها یه تیربارچی داشتن که خیلی اذیت میکرد ولی جاش معلوم نبود.
وسط درگیری يكی از بچهها صدام زد و گفت:
– برادر قا سم پور نگاه كن!
وقتی نگاه كردم، ديدم یه نفر از عراقیها با یه زیرپوش سفید داره به سمت ما میاد. شروع کردیم و به سمتش شلیک کردیم . ما میزدیم، تیربارچی عراق هم میزد، امّا او همچنان نزديكتر میشد. تا حدی صدای داد و فريادش به گوشمون رسید. فارسی صحبت میكرد. تير اندازی رو قطع كرديم تا رسید، نفس نفس میزد، حالش که جا اومد، جريان رو پرسيديم؛ متوجه شديم كه يكي از
بچههای ارتشه كه شب قبل اسير عراقیها شده بود. و حالا فرار کرده بود.
آره تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیافته. پس نترس و بسپر به خدا»
انگار که عزیز ترسم را از نگاهم خوانده بود و با این خاطره مرا آرام کرد.
روایت آقای طالب قاسمیان از حضورش در عملیات نصر ۸
شهید عزیز قاسمیان برادر طالب قاسمیان