راوی ماه

از گروهان دوشکاچی گردان ذوالفقار کسی نمانده بود به جزء من و اسکندری. بعد از اذان صبح گردان ثارالله که آخرین گردان عمل‌کننده روی ارتفاعات قمیش بود، وارد عملیات شد. مدتی گذشت و صدای تیراندازی و بی‌سیم گردان هم قطع شد. بین خط ما و عراق هیچ صدایی نبود. من و اسکندری تنها مانده بودیم. با حاج نوری تماس گرفتیم. حاج نوری از ما خواست، مابین نیروهای خودی و عراقی‌ها را ببینیم که اگر کسی زنده و مجروح مانده او را عقب بیاوریم. بلند شدم و منطقه را نگاه کردم. دستی را دیدم که توی هوا تکان می‌خورد. چند لحظه فکر کردم. باید تصمیم می‌گرفتم که سراغش برویم یا نه؟! اگر می‌رفتیم باید از ارتفاع هاوردی سرازیر می‌شدیم و همه‌ی گلوله‌های عراقی‌ها را به جان می‌خریدیم تا نزد مجروح برویم.
زود برگشتم و به اسکندری گفتم یکی روی زمین افتاده و عراقی‌ها او را نمی‌بینند، اما من او را می‌بینم. به هر نحو شده باید او را عقب بیاوریم. کمی اطراف را گشتم و یک برانکارد پیدا کردم. به‌همراه اسکندری از ارتفاع احمد رومی سرازیر شدیم. سیل گلوله‌ها به طرفمان می‌آمد و بیشتر از ۵ گلوله‌ی آر‌پی‌جی در نزدیکی‌مان خورد، اما هیچکدام به ما نخوردند. توی دره نیروهای گردان ثارالله را دیدم که همه شهید شده بودند. کنار مجروح رفتم. جوانی لاغراندام و همسن و سال خودم نشان می‌داد. خواستیم او را روی برانکارد بگذاریم که مخالفت کرد. نگران پیکر شهداء بود. هر چه اصرار کردم، محکم مانده بود پای حرفش که من را بین شهداء بگذارید و بروید. گفتم: اگر توانستیم و عملیات کردیم و منطقه را تصرف کردیم، پیکر شهداء را هم برمی‌گردانیم. صدای عراقی‌ها هر لحظه نزدیک­تر می‌شد. عصبانی شدم و سرش داد زدم که:

– برادر! عراقی‌ها بالای سرمون رسیدند، دیر بجنبیم، ما رو هم محاصره می‌کنند و پشت‌بندش به اسکندری گفتم:

-ولش کن! خونش رفته و نمی‌دونه چی ‌می‌گه.

او را روی برانکارد خواباندیم و توی جاده به طرف ماشین که کمی دورتر گذاشته بودیم، آمدیم.

کنار ماشین که رسیدیم ۱۵، ۱۶ مجروح بی‌حال کنار ماشین افتاده بودند.
پشت فرمان نشستم و استارت زدم، اما روشن نشد. اسکندری هم با تنهایی با آنکه پر زور بود، ماشین از جایش تکان نخورد. زخمی‌ها از شب قبل تا به حال خونریزی داشتند. اگر وضعیت همین طور ادامه پیدا می‌کرد همه شهید می‌شدند. رویم نمی‌شد، اما مجبور شدم که از مجروح‌ها هم بخواهم هر کسی هر چه توان دارد، ماشین را هل بدهد تا روشن بشود. تا پشت فرمان نشستم، شاید ۵۰ سانتیمتر یا ۱ متر ماشین را حرکت دادند و یکهو ماشین روشن شد. آنقدر خوشحال شدم که به شیشه‌ی ماشین زدم و گفتم بیایید بالا. اما هر چه ماندم خبری نشد. پیاده شدم تا بدانم ماجرا چیست. دیدم بیشتر بچه‌ها کنار ماشین بیهوش افتاده‌اند. بی‌رمق. همینطور مبهوت مانده بودم.
به‌خودم آمدم و با اسکندری دست و پای بچه‌ها را می‌گرفتیم و بالای ماشین می‌گذاشتیم. نمی‌توانستم جلوی اشک­هایم را بگیرم. حتی یکی از بچه‌ها توان سوار شدن به ماشین را نداشت. آخرین نفراتی که از قمیش برگشتند، ما بودیم.

 

روایت ماشاءالله بازگیر از حضور در تک قمیش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا