با آنکه یکسال و توی شناسنامه دوسال از من کوچکتر بود، اما هیکل تنومندش او را بزرگتر از من نشان میداد. کارهای کشاورزی و دامداری را توی روستایمان دهترکان با هم انجام میدادیم. آنقدر مشغله داشتم که دو سال مردود شدم و با کیومرث همکلاس. سال ۶۵ پانزدهساله که شد، به عنوان آموزشیار نهضت سوادآموزی توی روستاها تدریس میکرد. هر روز صبح توی سرما و یخبندان مسافت دهکیلومتری را پیاده میرفت و ظهرها خودش را برای کلاسهای دبیرستان میرساند. زمستان ۶۶ بود که طاقتش طاق شد و هوای جبهه رفتن کرد. به سختی او را قانع کردم که تا آخر سال کلاسها و امتحانات دانشآموزها را جمع کند، آن وقت با هم برویم. اوایل فروردین ۶۷ که از حلبچه برگشتم، گفت: «الوعده وفا. کلاسهامو تموم کردم و این بار میرم. » بهانه آوردم که آموزش ندیدی! گفت:
-به واحد فرهنگی میرم.
صبح نهم فروردین ۶۷ کیومرث از خواب بیدارم کرد و گفت که دارد میرود. همدیگر را بغل کردیم و آنقدر گریه کردیم که سبک شدیم. من هم پس از چند روز به جبهه رفتم. چند باری که به مرخصی آمدم کیومرث را ندیدم. میگفتند او هم یکبار آمده. اواخر بهار که به مرخصی آمدم، توی مسجد امام سجاد(ع) یکی از بچهها تا مرا دید بهطرفم آمد و گفت:
– شنیدم شهید شدی! گفته بودن برادر افشین گودرزی شهید شده.
تا این حرف را شنیدم فهمیدم که کیومرث را میگوید. پیگیر شدم و مطمئن، که کیومرث توی تک قمیش شهید شده. خبر را به هیچکس نگفتم. چارهای هم نداشتم، پیکرش را نیاوردند و ته دلم امیدوار بودم که خودش برگردد.
فصل درو و برداشت محصولات کشاورزی بود. پدرم خواست که محصول را جمع کنیم. روزها همراه پدر مادرم سر زمین میرفتم و دور از چشمشان گریه میکردم و شبها هم تا صبح روی پشتبام کارم گریه بود. کمکم به سکوتم و غیبت بدون خبر کیومرث شک کردند. همان روزها خبر شهادت بچهها و کیومرث هم پیچید. آن روزها توی بروجرد عزا بود. خبر شهادت را هم که آوردند، پیکرش را نیاوردند، گفتند توی منطقه مانده. درست شش سال طول کشید تا سال۷۴ پیکر کیومرث به بروجرد برگشت.
روایتی از عابد معظمی گودرزی برادر شهید کیومرث معظمی گودرزی