شب میخواست بخوابد، سپرد که صبح زود بیدارش کنم. پرسیدم: روله مگر خودت هر روز بیدار نمیشی؟
گفت:
– چرا ولی زودتر میخوام بیدار بشم و نماز بخونم.
صبح زود بیدار شد و نماز خواند. وسایلش را که جمع و جور کرد، سراغ پوتینهایش را گرفت. دیگر دانستم که میخواهد برود. اظهار بیاطلاعی کردم. خدا خدا میکردم که پوتینهایش پیدا نشود، بلکه بماند. اینبار سراغ پلاکش را گرفت. باز هم گفتم نمیدانم. حرصی شد و گفت :
-اگر پوتینهام پیدا نشه، به خدا پا برهنه میرم.
بالاخره پیدایشان کرد و رفت. من هم چشمم به در تا کی برگردد و او را در قاب در ببینم.
دانشجوی مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. همیشه خبر عملیاتها را که میشنید، فوری خودش را میرساند که توی عملیاتها حاضر باشد.
چند روزی از رفتنش گذشته بود که در حیاط را کوبیدند. خودم در را باز کردم، سه نفر پشت در بودند. دو نفرشان لباس سربازی به تن داشتند. از یکی از سربازها سراغ باقر را گرفتم و گفتم: روله باقر اومائه؟! گفت:
-بله بله.
دیگری گفت:
-باقر اومده ولی گلوله هم خورده و مجروحه.
همان جا وا رفتم. تا مدتها نمیدانستم چه بر سرم آمده.
شهید باقر رادمردیان به روایت مادر