توی همین شلوغی ها بود و همه مشغول به کار بودیم که یکی از مادر ها بین جمعیت جلو آمد وفرزندش را بین شهدا دید. یکهو خم شد ودر یک لحظه او را بغل کرد وبه سرعت بیرون دوید. تا به خودمان بیایم ، فاصله گرفت. با پرستار ها و چند نفر دیگر دنبال مادر دویدیم. همه نگران بودیم که زمین نخورد یا از شدت ضربه روحی، از حال نرود. توی حیاط و بیرون همچنان می دوید. کم کم پاهایش سست شد و سرعتش کم شد. کنار یک درخت به پهلو زمین خورد. وقتی به او رسیدیم، فرزندش را محکم گرفته بود و حاضر نبود او را رها کند. زورمان نرسید بچه را از او بگیریم. بلاخره دو نفر از پرستار ها گفتند: بچه را بدهید تا ببریم و به او اکسیژن وصل کنیم، شاید به هوش بیاید. آن موقع مادر از فرط بی حالی بچه را رها کرد و بچه را به سرد خانه بر گرداندند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.