کِی این همه قبرستان پاگر بزرگ شده بود که هرچه دور میزدی و میرفتی تمام نمیشد؟ از تشییع پیکر شهید عزیزالله بهاروند که پیکرش بعد از ۳۶ سال برگشته بود و من به این قبرستان رفته بودم کمتر از ۴ سال میگذشت. آن موقع مزار شهید برایم آخرِ قبرستان بود و حالا هرچه میرفتم تمام نمیشد.
در منتهاالیه شرقی که تهش میرسید به گلدشت به جمعیت رسیدیم. گویی صحرای محشر بود؛ از بلندیِ کوهِ کوچکِ پاگر تا پای کوه که شهید را دفن کرده بودند و چندین متر اطرافش پر بود از جمعیت. باد که میآمد خاک قیام میکرد و مینشست روی مژهها و صورت و لباسها. یک طرف چند زن، زیر سایهبانی از مقبرههای خانوادگی ایستاده بودند و به نام حسین (ع) سینه میزدند. هر سه بیت که میخواندند مرگ را حوالهِ اسراییل میکردند و زندگی را نثار سیدعلی خامنهای: «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند.»
آنطرفتر به درازای ۳۰ تا ۴۰ متر مردان صاحبعزا ایستاده بودند و تسلیت مهمانان را جواب میدادند. جمعیت کم نمیشد و بیشتر میشد؛ اما من در این جمعیت هیچ آشنایی ندیدم. اینجا انگار زمین دیگری بود در خرمآباد. این همه جمعیت آمده بودند به همدردی با خانواده شهیدی. باد دوباره بلند شد و خاک بپا کرد؛ چرخیدم که خاک نبینم، خواهر شهید را دیدم. بر سر زنان و حسین حسین گویان! بیقرارِ بیقرار بود. ریش میزد به دل همه. بهش گفتند بزن به یاد حسین (ع)، شورش بیشتر شد. لطمه میزد روی سر و صورت. رد زخم پیدا بود. صدای محمود کریمی جان گرفت توی سرم: «به سمت گودال از خیمه دویدم من، شمر جلوتر بود، دیر رسیدم من…».
خواهر از بیتابی خسته نمیشد؛ داد میزد «مرگ بر اسراییل» و من دوباره صدای محمود کریمی میشنیدم: «جنگیدم به نفسهای آتشینم، بعد از تو سالار نیزهنشینم.»
زنها گفتند؛ خواهرزادۀ کمسنوسال شهید فیروز نظریپور هی میرود توی جمعیت و میگوید: «رتی کجا؟ داییِ تیربار و شونم؟» محمود کریمی کی این همه برای امام حسین از زبان حضرت زینب خوانده بود که این جور همین حالا همهاش ردیف شود توی سرم: «به خدا با دست بستهام، به زمین هر جا نشستهام، نقش کردم عشق من حسین، به سر انگشت خستهام…».
به کجا زده بود اسراییل؟ به این همه مرد و زنی که اشک و مصیبتشان را گره میزنند به قیام عاشورا؟
🔹رعنا مرادینسب
۳۱خرداد۱۴۰۴