اینجا که ما هستیم صبح یا غروب فرقی نمیکند؛ جنگ از لابهلای عطر چای تازهدم یا بوی قورمه سبزی، یکدفعه صدایمان میزند و انباری کوچک چهار متری میشود پناهگاه ناامنمان.
گاهی جنگ در گوش خانهمان آژیر میکشد و گاهی هم آمادهباش میدهد که بیشتر از هر نقطهای روح و روان من را نشانه میرود.
هر لحظه بیم از دست دادن عزیزانم، هراس دهشتناکی را به جانم میاندازد که مرا با خودم بیگانه کرده است. باوجوداینکه اطرافم پر شده از زینبهای زمانه، اما حقیقت این است که من خالی از حماسه شدهام. این روزها در نبرد با خودم، ترس از مغلوب شدن دارم؛ ترس از دست دادن ستونی که به او تکیه زدهام؛ ستونی که عشق میریزد در چای عصرانهام و با من در مسیر باد قدم میزند و لبخندش تمام هستی من است.
هراسی که نمیدانم قرار است مرا تا ناکجاآباد ببرد! درحالیکه ایمان دارم الله «عماد من لا عماد له» است.
ایمانی که ایمان دارم در قلب من هست، کجای این نبرد با اجنبی درونم قرار است به داد من برسد؟!
🔹سمانه قاسمیمنش
۳تیر۱۴۰۴