خوشم از اقتدار پدرش آمد. لبخندش به لب بود. دیدنش فقط به آدم آرامش میداد. در جواب سوالم گفت: آخه ما خانوادگی اهل ولایتیم!
بعد خندید. دوباره ادامه داد: «همهمان راجع به ولایت همهچیز میدانیم. دراینباره موضوع مبهمی برایمان وجود نداشت که باهم حرف بزنیم. فقط میتوانم بگویم عاشق ولایت بود، عاشق رهبر بود.»
دخترش گفت: «برای همه دستبهخیر بود. روی کسی را برای انجام هیچ کاری زمین نمیانداخت. کارهای دنیا را آنقدر خوب انجام میداد که اگر میدیدی میگفتی عاشق زندگی دنیاست. اما اینطور نبود؛ فقط میخواست هر جا باشد وظیفهاش را خوب انجام بدهد.»
دوباره پدرش محکم و به قول لری خودمان “دل نیاده” گفت: «عاشق شهادت بود. خیلی وقت پیش باید تو سوریه شهید میشد! دیگر قسمتش تو این جنگ بود.»
هر بار هر کدام از اعضای خانوادهاش حرف میزدند من فقط حواسم پرت گیرایی چهره پدرش میشد! آرامشی که داشت بهت منتقل میشد و دیگر نمیتوانستی سوال بپرسی! فقط منتظر قند بیانش بودی! این که درونش برای شیرمرد ابوالفضلیاش چه میگذشت خدا میداند؛ چون از روز تشییع پیرتر به نظر میآمد! اما در ظاهر فقط درس ایستادگی و تسلیم در برابر تقدیر الهی از او میگرفتی!
زن برادر شهید گفت: «یک بار خودم با چشمهای خودم دیدم که یک نفر به خانهشان آمدهبود و حرف مخالف میزد. تغییر حال شهید را متوجه شدم. با به جا آوردن ادب، خیلی آرام جلوی آن مرد زانو زد و از خوبیهای نظام و ولایت طوری حرف زد که آن مرد حتی یک کلام دیگر نگفت و قانع شد!»
آه پر حسرتی کشید و دوباره گفت: «نفوذ کلامی داشت که همه را مسحور میکرد؛ چون حرفش حق بود و دلها را بیدار میکرد. آنقدر پاک بود و پاک زندگی کرد که کسی غیر از شهادت را برایش تصور نمیکرد.»
دلهای محکم و چهرههای شاد پدر و خواهر «شهید ابوذر مرادی فرد» درس تسلیم در برابر خواست خداوند را نشان میداد که آن را به خوبی به هر ببیندهای منتقل میکردند.
نسرین دالوند
۱۲تیر۱۴۰۴