راوی ماه

قداستِ گلِ عزای حسینی

 

 

صبح روز عاشورا لباس مشکی‌ام را پوشیدم، تا در عزای حسینی شرکت کنم. بلندگوی نوحه‌خوان، با نوحه سرائی سوزناکش، مرا هم سینه‌زن کرد. درحالی‌که زیر چادرم آرام سینه می‌زدم، عزاداران زنجیر به‌دست، لباس مشکی پوشیده بودند. منظم ایستاده، تا پسرهای جوان با احترام و آداب خاصی، روی سر و شانه‌های آنان گل بمالند. عطر خوش گل عزا، شور و شعور حسینی را برای عاشقان اباعبدالله، که جان جانان است، معنا می‌کرد. خانم‌هایی که بچه‌های شیر خواره‌شان را بغل کرده و لباس حضرت علی اصغر (ع)، برایشان پوشیده بودند، به ظرف گل نزدیک شدند. پسر جوانی، با حزن و اندوه، خود را از صف هیئت جدا کرد، تا به کمک مادران، گل تبرکی عزای حسینی را بر لباس‌های سفید و روسری‌های سبزشان بمالد. یکی از بچه‌ها به محض اینکه برایش گل مالیدند، شروع کرد به گریه کردن. مادرش تاب نیاورد و اشک‌ریزان طفلش را‌‌‌ می‌بوسید. گریه‌ی شیرخواره، روضه‌خوان نیاز نداشت. بیشتر کسانی که این صحنه را دیدند، به‌یاد شش ماهه‌ی دشت کربلا، اشکشان جاری شد. من هم تمام صورتم خیس از اشکی شد که از آن لذت می‌بردم. احساس می‌کردم هر قطره اشکم به قیمت گرانبها‌ترین دُر دنیا ارزش دارد‌ فیضی که از این حس خوب می‌بردم را حاضر نبودم با هیچ بهایی عوض کنم. یک رزق معنوی عالی که سرتاپا برکات آن را احساس می‌کردم. با آن حال خوب، خودم را به سقاخانه هیئت، که مخصوص خانم‌ها بود، رساندم. ظرف گل، که با نام مبارک آقا امام حسین علیه السلام تزئین شده بود، جلب توجه می‌کرد. تصمیم گرفتم، خودم را با مالیدن گل، بیمه‌ی آقا کنم. بعد از اینکه نیت کردم، از دختر خانمی که ظرف گلی با روبان مشکی و چند شاخه‌ی گل رُز قرمز دستش بود، خواستم بر شانه‌هایم، گل بمالد. چادرم را کنار زدم، تا بر لباس مشکی‌ام بمالد. بسم‌الله گفت و به‌یاد دو دست قطع شده‌ی آقا ابوالفضل العباس(ع) هر دو بازویم را گل‌مالی کرد. تا بسم‌الله و اسم آقا ابوالفضل را بر زبان آورد، حال و هوایم کربلایی و اشکم جاری شد. رفتم گوشه‌ی سقاخانه نشستم که زیارت عاشورا بخوانم. گوشی موبایل را از کیفم درآوردم تا زیارت عاشورا بخوانم. چشمم به ویدئویی افتاد که در گروه گذاشته بودند. مردی را دیدم که تابلوی عکس پسرجوانی را بر روی حوض گل گذاشته بود؛ درحالی‌که آن را می‌بوسید، بر سر و شانه‌‌های عکس، گل می‌مالید. مات و مبهوت، یکبار دیگر، فیلم را به‌دقت نگاه کردم. بر روی فیلم درج شده بود «پدر #شهید_امیرحسین_طولابی» بلافاصله جست‌وجو کردم. متوجه شدم که فرزندش در حمله‌ی صهیونیستی _آمریکایی به خرم‌آباد، شهید شده است. این صحنه که پدر شهید، گل تبرک به نام سیدالشهدا را «مقدس» می‌داند و با آن ارتباط معنوی برقرار می‌کند تا بتواند غم فراق فرزندش را تحمل کند، باعث شد تا علاوه‌بر غمگین شدنم، بر خود ببالم که پدر شهید، خون مقدس پسرش را با مالیدن گل عزای حسینی، به ثارالله وصل می‌کند، تا برای همیشه زنده بماند!
به این درک، معرفت و تقوای الهی او افتخار کردم و با خود گفتم: «چه سعادتی از این بهتر!» جهت ادای دین به این پدر و پسر قهرمان، نیت کردم، زیارت عاشورا را به نیابت از شهید به روح مقدسش هدیه کنم. بعد از به‌جاآوردن اعمال، به برکت واسطه قراردادن این شهید سرافراز، آرامش عجیبی در روح و روانم، احساس کردم. تصميم گرفتم، به‌یاد نماز ظهر عاشورای آقا امام حسین(ع) در نماز جماعت مسجد، شرکت کنم. خودم را به مسجد رساندم. در آن شلوغی با سلام و صلوات در صف نمازگزاران جا گرفتم و یک نماز با رنگ و بوی حسینی به‌جا آوردم. چندبار لبیک یا حسین(ع) را از بلندگوی مسجد تکرار کردند. من هم از جان و دل به آقا جانم لبیک گفتم. صدای «یا حسین یا حسین» گفتن‌های مکبر مسجد، همه را به شور حسینی دعوت می‌کرد تا سیم قلبشان را به خدا وصل کند. در آخر نماز، از اینکه حسینی‌ام، سجده شکر به‌جا آوردم.
هنگام خروج از مسجد، یک ماشین پر از غذا ایستاده بود. به هر نمازگزار، یک غذای نذری می‌دادند. من هم یکی گرفتم. وقتی به خانه آمدم، عطر و بوی غذای نذری و گل عزای حسینی، فضای خانه را حسينيه کرد.

🔹عصمت نيک‌سرشت

۲۴تیر۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا