وسط جنگ بود و رفتن به بنادر جنوب برای آوردن مایحتاجِ صنعت و مردم، حکم رفتن به خط مقدم را داشت؛ بهویژه بعداز انتشار اخبار حمله به اهواز و بندر ماهشهر.
خیلی از سنگینسوارها خطر نمیکردند و گرفتن بارهای داخل کشور را به بارهای بنادر ترجیح میدادند.
حتی اخباری مبنیبر اینکه اسرائیل برخی ماشینهای سنگین را بهجای لانچرها مورد هدف قرارداده، نقل گروهها و جمعهای رانندهها بود. خبرهایی رعبآور.
یکیاز شبهای جنگ ۱۲روزه، من و برادرم به دل جاده زدیم؛ اما نه برای رفتن به یکیاز بنادر کشور. ما هم خطر نکردیم و میخواستیم از اندیمشک، بار علوفه بیاوریم.
نزدیکیهای خوزستان بودیم. من پشت فرمان بودم و برادرم در خواب. من هم کمکم داشت، خوابم میگرفت. وقت آهنگ بود. ضبط ماشین را روشن کردم. بعد از چندتایی آهنگ، رسید به یک مداحی.
«خیبر خیبر یا صهیون…» مداحش حسین طاهری بود. شور مداحی، چنان غیرتم را به جوش آورد که نفهمیدم چه شد که تصمیم گرفتم خطر کنم و به سمت بندرعباس بروم! انگار میخواستم به خاک وطن، ادای دینی کرده باشم.
برادرم هنوز خواب بود. میدانستم اگر بیدارش کنم و بگویم چه تصمیمی گرفتهاند، سعی میکند منصرفم کند.
از شهر اهواز رد شده بودیم که بیدار شد. جاده را که دید، شستش خبردار شد که داریم به سمت بندر میرویم. مثل جنزدهها از جا پرید. فریاد زد: «کجا میریم؟» با آرامش گفتم: «بندر.»
عادت کودکیاش بود؛ هروقت استرس میگرفت میافتاد به لنکت.
ترسیده بود. با لحن کودکانه و زبان گرفته گفت: «میخوای موشک بخوریم و آبدوشت(آبگوشت) بشیم؟»
از گرفتگی زبان و حالت چهره وحشتزدهاش، پقی زدم زیر خنده. خندهام بیشتر حرصش را درمیآورد و بیشتر فریاد میکشید.
تا ۳۰کیلومتری بندرعباس مدام، اصرار میکرد که برگردیم. من هم برایش ضبط را گذاشته بودم روی حامد زمانی و حسین طاهری تا کمی روحیه بگیرد.
🔹روایت امیررضا معظمی، به قلم احمد ترکاشوند
۲۳تیر۱۴۰۴