راوی ماه

پوستر نذر یخ برای زائران اربعین را استوری کردیم؛ به امید اینکه هزینه‌های راه‌اندازی کارخانه یخ سیار جور شود.
خداراشکر دقیقا به اندازه برآوردمان پول جمع شد.
کار و بار موکب جمع‌و‌جور شد و فقط باید مجوز خروج می‌گرفتیم.
نمی‌خواهم روضه‌ی کار و بار اداری را باز کنم، اما در یک جمله، پیر شدیم!
هرطور که بود از هفت‌خان ادارات گذشتیم. دیگر روی کاغذ همه مقدمات سفر انجام شده بود. اما راستش را بخواهید خودم هم می‌دانم که برنامه‌ریزی دنیایی برای اربعین چندان کارایی ندارد.

ادب کردم و مداحی را برای خودم گذاشتم روی پخش:
کربلای همه، دستته خانم سه ساله…

قرار بود ساعت ۱۳ با رفقا حرکت کنیم. پانزده دقیقه از ساعت مقرر گذشت. کسی نیامد! نگران شدم. نکند سفرمان لغو شده؟! نکند آقا ما را نطلبیده؟!
برای اینکه از فکر و خیال بیرون بیایم به یکی از دوستان زنگ زدم و علت نیامدنش را پرسیدم. گفتم: «نکند سفر لغو شده!»
خندید و گفت: «تو هم دیوانه شد‌ه‌ای! ده دقیقه دیگر می‌رسیم.»
آمدند. سوار شدم. رفتیم؛ به سوی حسین؛ به سوی نور.

 

 

به مهران می‌رسیم. عزیزی را می‌بینیم که مسئول رد کردن ماشین‌های باری از مرز است. بعد از چاق سلامتی بلافاصله می‌پرسد: «بار شما چه بود؟»
می‌گویم: «کارخانه یخ‌ساز»
صورتش درهم می‌رود. می‌گوید: «امسال عراق اجازه عبور به کارخانه یخ‌ساز دیگر استان‌ها را نداده.»
نگران می‌شوم. می‌پرسم: «یعنی مال ما هم رد نمی‌شود؟»
می‌خندد و می‌گوید: «ردش میکنم به امید خدا.»
ترس اینکه امسال، اجازه خادمی نداشته باشم هنوز توی دلم باقی است.
اگر برویم و کارخانه یخ از مرز رد نشود، چه؟!
از مرز رد می‌شویم. به سختی ماشینی پیدا می‌کنیم از مهران تا نجف. با سه ساعت معطلی راه می‌افتیم.
راستش را بخواهید امسال وضعیت موکب‌ها مقداری رو‌به‌راه نیست. نمی‌دانم، شاید امام حسین می‌خواهد ببیند در سختی‌ها هم تمام زورمان را می‌زنیم یا نه!
به محل اسکان می‌رسیم. جایی برای استراحت نداریم. هرکدام‌مان گوشه‌ایی گیر می‌آویم و دراز می‌کشیم تا ببینم فردا چه می‌شود…

 

 

با سروصدای بچه‌ها بیدار می‌شوم. آمارش را دارم. ۳ ساعت و ۲۶ دقیقه و ۵۷ ثانیه خوابیده‌ام.
برای لحظاتی حس می‌کنم هنوز در خانه خودمان هستم. منتظر می‌مانم تا سفره صبحانه را بیاندازند. خبری نمی‌شود. انگار خودم باید چیزی برای خوردن پیدا کنم.
دست و صورت را می‌شویم و می‌روم در خیابان‌های اطراف دوری می‌زنم بلکه چیزی پیدا کنم. نیست. ناامیدانه برمی‌گردم.
موکب‌های نجف، در کمیت و کیفیت همیشه نسبت به مشایه و کربلا، عقب‌ترند؛ برای همین هم بچه‌ها این چندساله همت می‌کنند تا علاوه‌بر پشتیبانی مواکب کربلا، خودشان هم در نجف موکبی برپا کنند.
‌صبحانه نخورده، می‌روم سمت سرتیم کارخانه یخ و تکلیفم را می‌پرسم. در جواب می‌گوید که از سرنوشت ماشین باری خبری ندارند و راننده هم جواب نمی‌دهد و فقط می‌دانند که از مرز رد شده!
قرار می‌شود در بقیه بخش‌ها کمک دهم و در دسترس باشم تا هرزمان که کارخانه برسد، مشغول شویم.

در خرم آباد به بچه‌های آشپزخانه قول داده بودم که اگر مشغول کارخانه یخ نبودم، حتما به کمک‌شان بروم.
بچه‌های هیئت عشاق مسئول آشپزخانه هستند. خیلی گرم تحویل می‌گیرند. برایم شیر و کیک می‌آوردند. برای منی که چندین ساعت است چیزی نخورده‌ام، شیر و کیک حکم چلوکباب دارد.
وضعیت بچه‌های آشپزخانه را می‌پرسم. بار آن‌ها هم نرسیده و فعلا کاری از دستشان برنمی‌آید.
ناراحت می‌شوم. خداحافظی می‌کنم و راه می‌افتم سمت موکب حضرت ابوالفضل.
آنقدر درگیر پیدا کردن کاری برای کمک می‌شوم که فراموش می‌کنم مادر و خواهرم در این موکب خادم هستند و باید برای عرض ادب، خدمت حضرت مادر رسید…

 

 

حوالی ساعت پنج عصر، تریلی می‌رسد. بار کارخانه یخ ما و نانوایی سیارِ مسجد امام حسن عسکری روی تریلی است.
بچه‌های مسجد امسال نیت کرده‌اند که در محضر امیرالمومنین، به نیت شهید علیرضا سبزی‌پور و علی بهاروند خادمی کنند. دو شهیدی که خودشان خادم اهل‌بیت بودند و با همین نانوایی چند سال برای زائران اباعبدالله نان پخته بودند.
برادرم از راه می‌رسد. قرار می‌شود همراه مادر و خواهرم، خانوادگی به زیارت برویم.
صحبت می‌کنم و اجازه می‌گیرم تا از تخلیه‌ی بار، معافم کنند. صدقه‌سری قولی که به خانواده داده‌ام، با خوش‌رویی قبول می‌کنند. البته به یک شرط؛ اینکه تمام شب را شیفت باشم!
دنبال راهی هستم برای زیارت؛ قبول می‌کنم.
از محله حی السعد که وارد شارع الکوفه می‌شویم، پذیرایی مواکب هم شروع می‌شود. شربت لیموی عمانی و چای عراقی پای ثابت اکثر موکب‌هاست.
موکب اخوه الزینب را می‌بینم که برای بچه‌های حشدالشعبی است. با فارسی دست و پا شکسته‌ایی فریاد می‌زنند که بیایید و شربت موهیتو بخورید. می‌رویم سمتشان.
ابوجعفر را می‌بینم که متواضعانه، لیوان دست مردم می‌دهد و التماس دعا می‌گوید.
از فرماندهان ارشد عصائب اهل حق است؛ اما به قول خودش، خادمِ خادمِ خادمان حسین هم نیست. شربت می‌خوریم، تشکر می‌کنیم و به سمت حرم، راه می‌افتیم.
نیم ساعتی پیاده می‌رویم تا به ورودی حرم مولا می‌رسیم. حرم شلوغ است. جایی برای نشستن و خواندن زیارت امین الله پیدا می‌کنیم.
بعد از یک ساعت به سمت موکب‌هایمان برمی‌گردیم.
سر کوچه بچه‌های مسجد امام حسن را می‌بینم که دارند نانوایی را راه می‌اندازند. به نظرم می‌رسد که حتماً کارخانه یخ هم باید مستقر شده باشد.
از خانواده خداحافظی می‌کنم و می‌روم دنبال کارخانه…
شب می‌شود؛ می‌گویند خسته‌ای و باید بخوابی. از شیفت شب معاف می‌شوم…

 

 

شب‌ها دیر می‌خوابیم. ساعت ۹ صبح قرار بیدار شدنمان است. به هر سختی‌ای که هست نه‌ونیم بیدار می‌شوم. طبق معمول خبری از صبحانه نیست.
می‌روم کمک یکی از دوستان، برای آماده‌کردن قالب‌های یخ. در شروع، دو نفر هستیم. اما کار تنهایی به پایان می‌رسد؛ توسط همان دوست.
محل استقرار کارخانه از مواکب و خیابان اصلی که همان شارع الکوفه است، ده دقیقه‌ای پیاده‌روی دارد. دقیقه زیرِ تیغ آفتاب! همین سختی کار را بیشتر کرده.
امروز شانزده بار این مسیر را رفتم و آمدم. یکبار برای آچار، یکبار برای انبردست…
هربار دست خالی می‌روم و دست پر برمی‌گردم. نه فقط با ابزار. آب و شربت می‌آورم تا بچه‌ها بخورند و جان بگیرند. هرکدام، مشغول کاری هستند.
امیرمحمد و امیررضا بالای سر کارخانه، سایه‌بان می‌زنند تا گرمای مستقیم آفتاب را کمتر کنند. علیرضا قالب‌ها را آماده می‌کند. سینا و رضا هم کاروبار برق‌کشی را انجام می‌دهند. دسته جمعی هم کولر و موتور کارخانه را راه می‌اندازیم.
بعد از چهار ساعت کار، همه چیز برای شروع آماده است. ناهاری می‌خوریم و نمازی می‌خوانیم. بعد از یک ساعت استراحت، ساعت سه، قالب‌ها را پر از آب می‌کنیم و داخل کارخانه می‌گذاریم.
امیرمحمد همزمان پیامی در گروه مواکب می‌گذارد:
«سلام علیکم
اعظم‌الله اجورکم
مواکبی که امشب یخ نیاز دارند لطفا اعلام کنند»
در کارخانه را به نیت شهید #علی_مرادی باز و یخ‌ها را تخلیه می‌کنیم.
قرار است هر بار تولید یخ را به نیت یکی از شهدای دفاع مقدس ۱۲ روزه انجام دهیم.
تخلیه یخ‌ها و آماده کردن قالب‌ها برای نوبت بعد، دو ساعتی زمان می‌برد.
مسئولین مواکب هم اندک اندک از راه می‌رسند.
موکب حضرت ابوالفضل کوهدشت، سهم خودش را برمی‌دارد. بچه‌های موکب امام رضای ازنا هم سهم خود را سوارِ ماشین باری می‌کنند و می‌برند.
مسجد امام حسن عسکری هم با تأخیر می‌آید.
خبری از هیئت عشاق المهدی نیست. به آشپرخانه می‌رویم و به بچه‌های هیئت می‌گوییم «یخ نمی‌خواهید؟»
مشغول بسته‌بندی غذا هستند. سهم‌شان را خودمان بار گاری می‌کنیم و برایشان می‌بریم.

ساعت ۱:۳۰ شده. خسته و کوفته دراز کشیده‌ایم. نوبت بعدی یخ‌ها ۵:۳۰ آماده می‌شود.
یکی از بچه‌ها می‌گوید: «چکار میکنی سرت تو گوشیه؟»
می‌گویم دارم روایت می‌نویسم.
یکی دیگر به شوخی و گلایه می‌گوید: «بنویس و در متن هم بیاور که چطور از زیر کار در می‌رفتی.»
جمله‌اش را عیناً نقل می‌کنم؛ چون با مخاطب صادقم!

 

 

صدای زمین خوردن قالب خالی یخ به زمین را می‌شنوم. مضطرب از خواب می‌پرم.
کار از کار گذشته و خواب مانده‌ام! همزمان با پایین پریدن از تخت ساعت را چک می‌کنم. ۴۵دقیقه تأخیر.
سراسیمه وارد محوطه می‌شوم و حق به جانب می‌گویم: «چرا یک نفرتون من رو بیدار نکرد؟!»
می‌خندند و می‌گوید چند بار بیدارت کردیم؛ چند ثانیه‌ایی می‌نشستی، دوباره می‌خوابیدی. ما هم بیخیال شدیم.
سختی کار تقریباً تمام شده و فقط برای دلگرمی تا آخرِ کار کنار بچه‌ها می‌مانم.
کار که تمام می‌شود، یکی از دوستان می‌گوید: «دیشب تا صبح، علیرضا شیفت بوده! به‌عنوان تنبیه تا شش ساعت آینده که یخ‌ها آماده می‌شوند، بمان پای دستگاه.»
خسته و نالان می‌گویم: «شش ساعت تنهایی چکار کنم؟»
می‌خندد و می‌گوید: «روایت بنویس!»
حالا من مانده‌ام و گوشی بدون اینترنت و ایرپادم.
پوشه مهرداد ملکی را باز می‌کنم و مداحی‌هایش را می‌گذارم روی پخش.
بعد می‌روم سراغ امین قدیم، بعد سید مهدی حسینی و بعد هم سید احمد حیات‌الغیب خودمان.
دو ساعت از وقت را کشته‌ام. هرکدام از بچه ها سمتی هستند. یک نفرشان به بچه‌های آشپزخانه کمک می‌دهد و دیگری رفته ایستگاه امام حسن عسکری.
علیرضا هم دارد استراحت می‌کند.
دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. گرسنه‌ام و خوابم می‌آید. می‌روم داخل تا کمی استراحت کنم. حواسم هست که چشمانم را نبندم و هوشیار باشم که اگر برق وطنی عراق قطع شد، سریع ژنراتور پشتیبان را روشن کنم.

رضا هم می‌آید داخل. سلام می‌کند. جوابش را می‌دهم و مراقبت از دستگاه را می‌سپارم به او تا کمی بخوابم.
معطل جواب مثبت یا منفی‌اش نمی‌مانم. پتو را می‌کشم روی سرم و می‌خوابم.
با صدای اذان ظهر بیدار می‌شوم. آماده می‌شویم تا دور جدید یخ‌ها را آماده کنیم.

چند روزی همین‌طوری یخ می‌زنیم و تخلیه می‌کنیم و شیفت می‌ایستیم. وقت اضافه‌مان را هم در دیگر مواکب خرج می‌کنیم. هرچند که چندان وقت اضافه‌ایی هم نداریم.
خوشحال می‌شوم که کارمان روی روال افتاده و توفیق خادمی، امسال هم نصیبمان شده که یک روز امیرمحمد می‌آمد و می‌گوید:
«بچه‌ها با نیت کار کنید؛ امروز روز آخر کارمونه و از فردا تعداد زوار نجف خیلی کم می‌شه و مواکب هم کم‌کم جمع می‌کنن…»

امیرمهدی جعفری

۱۲تا۲۰مرداد۱۴۰۴

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا