#قسمت_اول
یکی از روزهای گرم مردادماه بود که خسته از محل کار به خانه برگشتم. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم؛ حال دلم گرفته بود. قبل اینکه بخواهم فکر کنم که چهکار کنم و به کجا بروم، خودم را در گلزار شهدا دیدم. طبق عادت همیشگی تنها محل آرامش دلی که گاهگداری میگیرد، آنجاست.
بعد از گشتی در بین شهدا و دردودلی با آنها، وارد قطعه شهدای جاویدالاثر شدم. از بالای تکتک مزارها رد شدم و فاتحه و سخنی که یکباره چشمم به مزار شهید «ابراهیم سگوند» افتاد…
شهادت ۲۱ تیر ۱۳۶۷ فکه.
مات تصویر شهید و تاریخ شهادتش شدم.
یک لحظه در ذهنم آمد که نکند ابراهیم شهید غریب است…
از قبل میدانستم شهدایی که در فکه و ۲۱ تیر ۶۷ به شهادت رسیدهاند و جاویدالاثر هستند، قبل از شهادت به اسارت درآمدهاند و شهید غریب محسوب میشوند.
اسم ابراهیم در ذهنم حک شد و قصد کردم پیگیر ماجرای شهادتش بشوم.
روز بعد که به محل کار رفتم پرونده شهید را بررسی کردم ولی ردی از اسارتش پیدا نکردم.
بهنظر سخت میآمد، ولی در میان ۹٠٠ آزاده استان، دنبال کسانی گشتم که ۲۱ تیر ۶۷ در فکه به اسارت درآمدهاند. چند نفری را یافتم و با آنها تماس گرفتم؛ اما شهید را نمیشناختند.
نمیخواستم ناامید شوم. شماره بعدی را گرفتم و آزادهای به نام ناصری پاسخ داد. بعد از احوالپرسی قصه اسارتش را پرسیدم، بعدازاینکه توضیح مختصری داد، گفتم شهید ابراهیم سگوند که بچه خرم آباد است را میشناسید؟ چند ثانیهای مکث کرد و با لحنی که اطمینان از آن جاری بود، گفت: «بله؛ من و ابراهیم سه ماه در اردوگاه تکریت عراق با هم بودیم.» چشمانم از تعجب گشاد شد و گوشهایم تیز! پرسیدم: «آقای ناصری جدی میگید؟» گفت: «بله خواهرم؛ من و ابراهیم، هم بند بودیم.»
در دلم خدا را هزار مرتبه شکر کردم و خطاب به عکس شهید که روبرویم بود گفتم: «دیدی کشف کردم قصه غربت و اسارتت رو؛ بیخودی نبود که روت زوم کردم. الهی شکر که فهمیدم شهید غریبی.»
با آقای ناصری قرار گذاشتم که هر وقت از باغش که در اطراف آبشار گریت بود به شهر بیاد با او حضوری صحبت کنم. حالا باید دنبال خانواده شهید میگشتم که این خبر را به آنها بدهم. بعد از کمی جستوجو در سیستم منسوبین، خانوادهاش را پیدا کردم. پدرش یک هفته قبل فوت کرده بود! خیلی حسرت خوردم که این پدر با چشم انتظاری از دنیا رفته است. ولی خوشحال شدم که مادرش زنده است و میتوانم پیشش بروم.
اما قبل رفتن باید حرفهای آقای ناصری را میشنیدم که دست پُر بروم سراغ مادر ابراهیم.
اواسط شهریور بود. در محل کار مشغول بودم که یکنفر آمد بالای سرم و گفت: «خانم جهانگیری شمایی؟»
_ بله، بفرمایید.
_ ناصری هستم؛ آزاده که با من تماس گرفتید در مورد شهید سگوند…
_ بله بله؛ خوش آمدید. بفرمایید بشینید چند دقیقه در خدمتتون باشم…
آقای ناصری قصه اسارت خودش و ابراهیم را برایم تعریف کرد. گفت وقتی وارد اردوگاه تکریت شدم و او را دیدم، بعد از کمی صحبت، از لهجهاش فهمیدم لر است. گفتم اهل خرمآبادی؟ گفت آره، بچه اونجام. اینطور رفاقتمان شکل گرفت. بهش میگفتم پسر لُره. ابراهیم برق کار بود و عراقی ها این موضوع را متوجه شدند. بهخاطر همین اکثر سولهها و قاطعها یا هرجایی که مشکلی برقی داشت، ابراهیم را میبردند که درستشان کند. سه ماه از بودن ما با هم گذشت که یک روز من و چند نفر دیگر را از اردوگاه بردند. بعد از آن دیگر ابراهیم را ندیدم و نفهمیدم چطور شهید شده…

#قسمت_دوم
حالا قصه اسارت ابراهیم را فهمیده بودم ولی نحوه شهادتش را نه، پیکرش هم که جاویدالاثر بود و فعلا کاری نمیشد انجام داد.
ولی تصمیم گرفتم برم پیش مادرش و این ماجرا رو براش تعریف کنم.
شماره خواهر شهید رو گرفتم و بعد از احوالپرسی خودم رو معرفی کردم.
_ اگر اجازه بدید میخام بیام دست بوسی مادر شهید.
_ واقعیتش پدرم چند هفته است که فوت کرده و فعلاً شرایط خوبی نداریم. اجازه بدید یه فرصت دیگه.
_ بله خدا رحمت کنه پدرتون رو. چشم انشاءالله بعداً مجدد مزاحم میشم.
چند هفته گذشت تا روز سهشنبه ۱۵ مهر؛ یک روز قبل با خواهر شهید تماس گرفتم. اجازه داد که به منزلشان برم.
با ذوق و شوق خاصی به همراه همکارم ساعت ۱٠ صبح به سمت منزل مادر شهید حرکت کردیم. مادری ۸۲ ساله به اسم ماه پاره.
وقتی در زدیم، پسرش که ظاهراً مدیر یک مدرسه بود، آمد جلوی در، خوشآمد گفت و ما را به داخل خانه دعوت کرد.
وارد حیاط کوچکی شدیم که ایوان کوچکتری داشت و یک گلیمفرش قرمز رنگ در آن پهن بود. چشمم به سمت در هال رفت که یکباره یک زن مسن کوتاه قد با چادر مشکی که کمرش کمی خمیده بود در چارچوب در ظاهر شد.
زیر چادر سربند و روسری مشکی بسته بود و گوشه چادرش را محکم سمت راست صورتش گرفته بود. با لهجه لری جلو آمد و گفت:
_ خوش اومایی روله؛ بفرما مین حونه.
نمیدانم چرا ولی در نگاه اول انگار عاشق ظرافتش شدم. با لبخندی جلو رفتم و خم شدم که روبوسی کنم. دستش را بوسیدم و با احوالپرسی وارد خانه شدیم.
از لحاظ بدنی خیلی ظریف و کوچک و سبک وزن بود. از آن مادرهای شیرین زبان و تو دل برو. چروکهای فراوان روی صورتش حکایت از سالها انتظار و رنج داشت. تبسم شیرینی روی لبانش بود.
ما کنار هم نشستیم و همکارم و دو برادر شهید بالاتر از ما.
سرش را آورد کنار گوشم و گفت: «دیروز داخل حیاط افتادم و گوشه لبم کبود شده. بهخاطر همین چادر رو از روی صورتم کنار نمیزنم!»
چادرش را کمی کنار زد که کبودی را ببینم. دلم قنج رفت برایش. گفتم: «مادر ایراد نداره راحت باش. کبودیش مشخص نیست اصلا.»
گفت: «نه زشته پیش این آقا!» مثل قدیمیها حرف میزد که نمیخواستند اگر مشکلی دارند کسی متوجه شود.
دخترش هم آمد و صحبتها شروع شد.
دخترش که مجرد بود و پرستارِ مادر گفت: «مادرم خیلی ساله هر کسی از هر جایی زنگ میزنه که بیان بهش سر بزنن قبول نمیکنه. خیلی ساله که اجازه نداده کسی بیاد خونه برای سرکشی. ولی وقتی بهش گفتم شما زنگ زدی و میخوای بیای بهش سر بزنی، سریع گفت بهش بگو بیاد.»
از حرفش تعجب کردم! برگشتم سمتش و گفتم: «مادر من که تا حالا سعادت نداشتم بیام خدمتت؛ چطور قبول کردی که بیام؟»
گفت: «روله مَری کسی وِم گوت بیل ای دختر بیا تِت؛ حتما خبری دِ ابراهیم داره.»
از تعجب دهانم باز ماند. برای چندثانیه مات عکس شهید شدم. انگار همه چیز این داستان عجیب بود و من ناخواسته به این سمت کشیده شدم. انگار ابراهیم آن روز گرم مردادماه خواست من سر مزارش بروم، به نحوه شهادتش شک کنم، بگردم و حقیقت شهادتش را پیدا کنم و بیایم به مادرش خبر بدهم.
گیج بودم ولی با صدای مادر شهید به خودم آمدم:
_ روله تو دِ ابراهیم خَور داری؛ وِ نظرت وِرمیگرده؟
نگاهش کردم. خواستم حرفی بزنم که یک طوری بهم فهماند آزمایش DNA هم ازش گرفتهاند.
گفتم: «مادر انشاءالله رد و نشانی از پسرت پیدا میشه؛ ولی من برای داستان دیگهای اومدم خدمتت.
_چی بیه دُختِرِم؟

#قسمت_سوم
از آن روز گرم مردادماه که از بالای مزار ابراهیم سردرآوردم تا همان لحظهای که کنارش بودم را برایش تعریف کردم. همه حرفهایم را خوب گوش کرد و حتی کلمهای بین حرفایم نگفت. فقط گوش کرد.
آخر حرفایم گفتم: «من مسئول دبیرخانه استانی شهدای غریب هستم؛ امروز سعادت یار شد که بیام خدمتت و بهت بگم پسرت قبل شهادتش اسیر عراقیها بوده و در زندان عراق به شهادت رسیده و پیکرش برنگشته. مادر پسرت در فکه شهید نشده؛ پیکر پسرت داخل عراقه. حالا کجا مشخص نیست و ممکنه اگر نشانی ازش پیدا کنن بهتون خبر بدن…»
آه بلندی کشید و گفت: «سیقه سرش بام؛ کورِم هی غیرتی بی؛ وا نون حلال گَپِش کردم…»
کمی از ابراهیم و بچگیاش تا خدمتش و جبهه رفتنش گفت. اینبار من سراپا گوش بودم.
گفتم: «مادر در کل کشور حدود ۲۳٠٠ شهید غریب اسارت داریم؛ پسر شما هم یکی از اوناست که در غربت و غریبانه شهید شده. باعث افتخار ماست که این ماجرا رو متوجه شدیم و قطعا باعث افتخار شما و خانوادش هم هست.»
صحبتهای دیگری هم بینمان رد و بدل شد که باعث شد زمان از دستم برود.
همکارم اشاره داد که برویم. بااینکه دلم نمیخواست از پیشش بروم ولی ناچار بودم. برای رفتن اجازه خواستیم. گفت: «روله هر وقت خواستی بیا اینجا؛ تو مثل دخترمی…»
تشکر کردم و بلند شدیم که برویم.
همکارم و برادران شهید جلوتر رفتند بیرون. خم شدم تا دست مادر را ببوسم که سرش را آورد کنار گوشم و طوری که بقیه صدایش را نشنوند پرسید: «اسمت چیه؟»
نگاش کردم و آهسته اسم کوچکم را بهش گفتم.
دوباره سرش را نزدیک آورد و گفت: «میخوام توی نمازم اختصاصی اسمت رو بیارم و برات دعا کنم. دعاهای من همیشه گیراست. ولی برا خودم گیر میکنه.» خندید؛ من هم خندیدم.
با این حرفش انگار دنیا را به من داد. با ذوق زیادی گفتم: «مادر دعا کن در راه پسرت عاقبت بخیر بشم…»
گفت: «ری سفید بای دخترم»
با هم به داخل حیاط آمدیم. داشتیم خداحافظی میکردیم که چشمم به گلدانهای گوشه حیاط افتاد. ده پانزدهتایی بودند. گفتم: «مادر ماشالا چه گلهای قشنگی داری؛ مثل خودت زیبان.»
یکهو گفت: «مدیونی هر کدام رو میخوای برا خودت ببر.» گفتم: «نه ممنون؛ پیش خودت زیباترن.»
آنقدر گفت مدیونی که بالاخره یکی از گلدانها را برداشتم. گفت: «اینو دیروز کاشتم؛ دستم خوبه. ببرش انشاءالله برات خیر و برکت میاره.»
با همین نیت گل را دستم گرفتم و خداحافظی کردم و داخل ماشین نشستم.
وقتی حرکت کردیم، از شیشه عقب نگاهی کردم؛ مادر آمده بود وسط و برایم دست تکان میداد.
از پیچ کوچه که رد شدیم، دیگر ندیدمش.
به گلدان توی دستم نگاه کردم و غرق در این ماجراها شدم. با خودم گفتم ابراهیم منو کجا بردی و کجا آوردی، چرا من…
شاید جوابهای زیادی برای این چرا باشد ولی بماند…
پایان
🔹فرحزاد جهانگیری
۱۸مهر۱۴۰۴