راوی ماه

سر ایستگاه قطارهای باری که از خوزستان به درود می‌آمدند می‌رفت و همراه با کارگرها بار را از قطارها به ماشین‌های سنگین جابه جا می‌کرد. پشت لبش که سبز شد، به تاسی از دایی‌ام هادی پیامنی راهی جبهه شد. دم رفتن مادرم پاپیچش شد که حالا نرو و بمان، جنگ است. حمید می‌گفت: خب باشد، اگر من نروم، او نرود که نمی‌شود.
توی جبهه هم در قسمت تدارکات آشپزخانه به نیروها غذا و آذوقه می‌رساند.
خبر شهادتش را که آوردند، مادرم مظلومانه دو زانو توی خانه می‌نشست و تا مدت­ها صدای ناله‌اش جگرمان را می‌سوزاند. سن‌مان به دلداری دادن مادرمان هم قد نمی‌داد و فقط شاهد غصه خوردن و آب شدنش بودیم.
در همان گیر و دار پیگیر دفترچه‌ی خاطرات روزانه‌ و وسایل شخصی‌اش شدیم که خبر دار شدیم یکی از نزدیکان‌مان ساک لوازم شخصی و تمام داشته‌های حمید را به رودخانه‌ی درود انداخته. نمی­خواست با دیدن وسایل شخصی حمید غصۀمان بیش­تر بشود، ولی دیگر هیچ چیزی از حمید نداشتیم که با دیدنش دل­تنگی­مان کم شود.
بعد از شهادتش همرزمش آقای چنگی تعریف می‌کرد شب عملیات نوبت من بود که غذاها را برسانم، اما حمید اصرار می‌کرد که تو زن و بچه داری من امشب می‌روم و آن شب رفت. همان شب عملیات هم شهید شد.

 

شهید حمید یاراحمدی به روایت خواهر

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا