راوی ماه

محمد هشت ساله بود که بی‌مادر شدیم. او را آوردم پیش خودم و فرستادمش مدرسه. ساعت به ساعت بزرگ شدن و شکل گرفتن شخصیتش را می‌دیدم. نمی‌دانم محمد چه داشت که از همان بچگی قلب همه را تسخیر کرده‌بود.
سال آخر درسش را در دبیرستان سیزده آبان می‌خواند. گفت از مدرسه ولی­اش را خواسته‌اند. صبح روز بعد به دبیرستان رفتم و به مدیر گفتم:
‌_ولی “محمدمراد خلیلی” رو خواسته بودید؟
_محمدمراد خلیلی؟ نداریم.
از من اصرار و از او انکار. بهت‌زده مانده بودم و پای رفتن نداشتم، که زنگ تفریح را زدند و دبیرها برای استراحت به دفتر آمدند.
خود مدیر ماجرا را برایشان تعریف کرد. دبیرها تا اسم محمد را شنیدند یک به یک ایستادند و دست به سینه احترامم کردند. نه به آن انکار وجود محمد، نه به این تعظیم‌ها. هاج و واج نگاهشان می‌کردم. هر یک طوری از محمد تعریف و تمجید می‌کردند و دلم را گرم می‌کردند. بعد حرف‌هایشان، مدیر دستش را به پیشانی‌اش می‌زد و می‌گفت:
_برای خودم متاسفم. حالا اگر محمد از اون دانش‌آموزهای درس‌نخون و اهل خلاف بود دقیق می‌شناختمش. ولی یه دانش‌آموز محبوب و بااخلاق باید ناشناخته باشه.

کمی دربارۀ درس و مشق محمد حرف زدیم و اطمینان دادند که از هر نظر اوضاعش خوب است. آمدم خانه، هر روز که می‌گذشت ریشه‌ی محبتم به برادرم در دلم عمیق‌تر می‌شد. جنگ که شروع شد و بهانه‌ی جبهه رفتن گرفت، می‌دانستم شهید می‌شود. چند سال اول جنگ سنش به جبهه رفتن قد نمی‌داد. برادر بزرگترم راضی‌اش کرد توی پشتیبانی جنگ بماند. سال ۶۶ نتوانست تحمل کند. راهی جبهه شد و ما هر بار وقت رفتنش توی چشم‌های هم نگاه نمی‌کردیم. دلم طاقت نمی‌آورد با او وداع کنم.
عملیات مرصاد که پیش آمد باز هم بدون خداحافظی بدرقه‌اش کردم. وقتی خبر شهادتش را آوردند تا وقت دفن پیکرش حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم. به خدا می‌دانستم شهید می‌شود، اما خودم را برای رفتنش آماده نکرده بودم.

روایت علی‌محمد خلیلی از برادر شهیدش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا