راوی ماه

طبقه‌ی بالا مخصوص پدر بود، همه‌ی کارها و جلساتش را آن‌جا برگزار می‌کرد. خاطراتم از پدر فقط یک دنیای کودکانه‌ی پدر و دختری نبود. مبارزات انقلابی، فعالیت‌های بعد از انقلاب و فعالیت در واحد تبلیغات سپاه بیشتر وقتش را گرفته بود.
خانه‌مان دوطبقه بود، وقتی پدر بیرون می‌رفت در فرصت به دست آمده فوری با آب و جارو خودم را به طبقه‌ی بالا می‌رساندم تا خانه را جارو کنم.
آن روزهم مثل باقی روزها به طبقه‌ی بالا رفتم و خانه را مرتب کردم. هنوز کارم تمام نشده بود که یاالله‌گویان جلوی در رسید، از پشت در معلوم بود تنها نیست. مضطرب حضورم را اعلام کردم که همراهانش داخل نیایند، حجاب نداشتم و بالا هم که خبری از روسری و چادر نبود. خودش از در آمد توی خانه. وقتی مرا بدون چادر و جارو به دست دید خنده‌اش گرفت.
_بیا باباجان بیا این عبای منو بپوش و برو پایین. دستت درد نکنه.
عبای پدر را روی سرم انداختم، رو گرفتم و بعد از سلام کوتاه به مهمانان پایین آمدم.
هنوز هم بعد این همه سال حس شیرین و امنیتی که زیر عبای پدر داشتم را فراموش نکرده‌ام. سال ۶۷ بعد از پایان جنگ با گروهی از جهادگران راهی غرب کشور شد تا خرابی‌های جنگ را در هر جایی که می‌توانستند، اصلاح کنند که به کمین منافقانی که آمده‌بودند بیست و چهار ساعته تهران را بگیرند، خوردند.
همان عبای تنش و عمامه‌اش کافی بود بفهمند پدرم روحانی است و مثل گرگ به جان پدرم بیفتند این را می­گویم چون  وقتی پیکرش را آوردند، یک دست و یک پایش از تنش جدا شده‌بود.

 

روایت اقدس توکلی از پدرش حجت‌الاسلام شهید محمد توکلی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا