راوی ماه

 

همسایه بودیم و پدرهای‌مان رفیق بودند. خبر راهپیمایی‌ها و نارضایتی مردم از حکومت پهلوی همه جا پیچیده بود. نقل محافل خانه و مدرسه‌ها هم انقلاب و راهپیمایی‌ها  بود و قرار گذاشتن برای رفتن به همان یک خیابان پلدختر. گاهی توی رفت و آمد و شلوغی راهپیمایی‌ها او را می‌دیدم. هم معلم سپاه‌دانش بود و هم اهل فعالیت انقلابی. انقلاب که پیروز شد، چسبیدم به درس خواندن که سال ۵۹ آمدند خواستگاری‌ام. حالا بعد از مدرسه، وقتش را توی گروه مقاومت پلدختر می‌گذراند که انقلاب‌مان پا بگیرد.

یک جشن ساده گرفتیم و سید حیدر دستم را گرفت و از خانه‌ی پدرم توی کوچه پیاده راه‌افتادیم و به خانه‌ی پدرش رفتیم. به همین سادگی زندگی‌ام عوض شد و شدم همسر سید حیدر کاظمی.

ازدواج که کردم، بی‌خیال درس و تحصیل نشدم، مسیر من هم مسیر سیدحیدر بود و مقصد معلمی.

مدیر یک مدرسه‌ی دخترانه‌ی ابتدایی توی همان محله‌ی خودمان شده بود و من سال ۶۲ در حالی‌که دخترمان سعیده یک سال و چند ماهه شده بود، به عنوان معلم ورزش حق‌التدریسی به همان مدرسه رفتم. یک زندگی سه نفره‌ی معمولی داشتیم و پابه‌پای همه‌ی مردم توی اوضاع جنگ و مقاومت سر می‌کردیم.

اردیبهشت ۶۲ عصر روز پنجم، سید از خانه بیرون رفت، می‌گفت با بچه‌های مقاومت جلسه دارند. مدرسه‌ها تعطیل شده‌بود و صدای بچه‌ها توی کوچه به گوش می‌رسید که توی صدای سوت هواپیماها گم شد، ترکش‌ها توی خانه افتادند و من بی‌هوا از خانه بیرون رفتم. همه‌ی مردم هم مثل من توی کوچه ریختند و صداها بالا گرفته‌بود. بی‌اختیار از هر کسی که از کنارم رد می‌شد می‌پرسیدم: «سید رو ندیدی؟ سید رو ندیدی؟»

فقط یک نفر جوابم را داد، فامیل‌مان بود و توی آن هیر و ویر تشخیص نداد که چه کسی هستم، پرسید: «کدوم سید؟»

جواب دادم: «سیدحیدر»

یک جمله گفت که صدای فریادم بلند شد. جواب داد: «چرا مگه نمی‌دونی سید هم شهید شده؟» تا صدای فریادم را شنید توجهش به چهره‌ام جلب شد، انگار که تازه شناخته باشد. گفت:«نه نه نمی‌دونم» و مثل فراری‌ها از کوچه به خیابان دوید. پشت سرش به یمت خیابان راه‌افتادم تا به درمانگاه بروم، از آشناها شنیدم سید زخمی شده و او را به بیمارستان رسانده‌اند ولی تا به بیمارستان برسم، سیدحیدر شهید شده‌بود.

همسایه بودیم و پدرهای‌مان رفیق بودند. خبر راهپیمایی‌ها و نارضایتی مردم از حکومت پهلوی همه جا پیچیده بود. نقل محافل خانه و مدرسه‌ها هم انقلاب و راهپیمایی‌ها  بود و قرار گذاشتن برای رفتن به همان یک خیابان پلدختر. گاهی توی رفت و آمد و شلوغی راهپیمایی‌ها او را می‌دیدم. هم معلم سپاه‌دانش بود و هم اهل فعالیت انقلابی. انقلاب که پیروز شد، چسبیدم به درس خواندن که سال ۵۹ آمدند خواستگاری‌ام. حالا بعد از مدرسه، وقتش را توی گروه مقاومت پلدختر می‌گذراند که انقلاب‌مان پا بگیرد.

یک جشن ساده گرفتیم و سید حیدر دستم را گرفت و از خانه‌ی پدرم توی کوچه پیاده راه‌افتادیم و به خانه‌ی پدرش رفتیم. به همین سادگی زندگی‌ام عوض شد و شدم همسر سید حیدر کاظمی.

ازدواج که کردم، بی‌خیال درس و تحصیل نشدم، مسیر من هم مسیر سیدحیدر بود و مقصد معلمی.

مدیر یک مدرسه‌ی دخترانه‌ی ابتدایی توی همان محله‌ی خودمان شده بود و من سال ۶۲ در حالی‌که دخترمان سعیده یک سال و چند ماهه شده بود، به عنوان معلم ورزش حق‌التدریسی به همان مدرسه رفتم. یک زندگی سه نفره‌ی معمولی داشتیم و پابه‌پای همه‌ی مردم توی اوضاع جنگ و مقاومت سر می‌کردیم.

اردیبهشت ۶۲ عصر روز پنجم، سید از خانه بیرون رفت، می‌گفت با بچه‌های مقاومت جلسه دارند. مدرسه‌ها تعطیل شده‌بود و صدای بچه‌ها توی کوچه به گوش می‌رسید که توی صدای سوت هواپیماها گم شد، ترکش‌ها توی خانه افتادند و من بی‌هوا از خانه بیرون رفتم. همه‌ی مردم هم مثل من توی کوچه ریختند و صداها بالا گرفته‌بود. بی‌اختیار از هر کسی که از کنارم رد می‌شد می‌پرسیدم: «سید رو ندیدی؟ سید رو ندیدی؟»

فقط یک نفر جوابم را داد، فامیل‌مان بود و توی آن هیر و ویر تشخیص نداد که چه کسی هستم، پرسید: «کدوم سید؟»

جواب دادم: «سیدحیدر»

یک جمله گفت که صدای فریادم بلند شد. جواب داد: «چرا مگه نمی‌دونی سید هم شهید شده؟» تا صدای فریادم را شنید توجهش به چهره‌ام جلب شد، انگار که تازه شناخته باشد. گفت:«نه نه نمی‌دونم» و مثل فراری‌ها از کوچه به خیابان دوید. پشت سرش به یمت خیابان راه‌افتادم تا به درمانگاه بروم، از آشناها شنیدم سید زخمی شده و او را به بیمارستان رسانده‌اند ولی تا به بیمارستان برسم، سیدحیدر شهید شده‌بود.

روایت توران خیری از شهادت همسرش، شهید سیدحیدر کاظمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا