زنعمو تا فرصت را مناسب میدید، تعریفش از علیحسن گل میکرد. از کارگری در تهران تا شرکتش در اعتراضات انقلابی و تظاهرات ۱۷ شهریور مردم تهران در میدان ژاله. هی آمار نماز خواندن و روزه گرفتن علیحسن قبل از رسیدن به سن تکلیفش را میداد. همهمان اهل نماز و روزه و طاعت بودیم، جدمان هم توی سفر کربلا جان باخته بود.
انقلاب که پیروز شد و سپاه که تاسیس شد، پسرعمو هم نیروی سپاه شد، سال ۵۹ توی درگیری با کوملههای کردستان مجروح شد، خبر دادند آنقدر بد مجروح شده که او را منتقل کردهاند بیمارستانی در تهران، کار مداوایش به چند ماه کشید و بالاخره به بروجرد برگشت.
تعریفهای زنعمو از علیحسن کار خودش را کرد و ختم به ازدواجمان در سال ۶۱ شد. سال ۶۲ مادر شدم و فاطمه به دنیا آمد. علیحسن که درگیر جبهه و جنگ بود، سرم به بزرگ شدن فاطمه و شیرینزبانیهایش گرم بود تا سال ۶۵ که پسرمان، میثم هم به دنیا آمد.
هر وقت علیحسن به خانه میآمد پاپیچش میشدم که توی جبهه چه کار میکنی این همه دیر به دیر به خانه میآیی؟
در جوابم میگفت: «لباس بچههای جبهه رو میشورم، کفشهاشون رو واکس میزنم، براشون غذا میپزم» و آنقدر جدی میگفت که به فکرم خطور نمیکرد غیر از اینها کاری بکند.
مادرش هم میگفت: «آخر عاقبت علیحسن شهادته، فقط نمیدونم کی وقتشه.»
فاطمهام چهار ساله شده بود، هر بار دم رفتن علیحسن به پایش میپیچید و اشک میریخت که مانع رفتن بابایش شود. هر بار هم علیحسن با وعدهی عروسک حلقهی دستهای کوچک فاطمه را از دور زانویش باز میکرد.
سال ۶۷ بعد از عید فطر توی مرخصی بود بالاخره قسمتمان شد یک سفر خانوادگی برویم. ساکمان را بستیم و با بچهها و مادر علیحسن راهی قم شدیم. بعد از زیارت به تهران رفتیم و دو روز هم در خانهی خواهر علیحسن ماندیم.
تا برگشتیم بروجرد، ما را به خانه رساند. بعد از نماز صبح دو بار میثم را بغل کرد و بوسید، توی چشمهایش نگاه کرد و گفت: «بعد از من تو باید سلاحم رو برداری، نذاری سلاحم رو زمین بمونه» بعد هم در را پشت سرش بست و رفت.
اعزام داشتند. اواخر خرداد خانهی مادرم بودم که برادر علیحسن آمد و خبر شهادت علیحسن را داد، آب پاکی را هم روی دستمان ریخت که پیکر علیحسن هم برنگشته.
وقتی به خانهی خودمان برگشتم، از سپاه برای عرض تسلیت و خبر شهادت آمدند، وقتی شلوغی خانه را دیدیم تازه فهمیدیم، کفاش و لباسشور و آشپز بچههای جبهه، فرمانده گردان ثارالله بوده.
تا چند سال پیکرش را نیاوردند، میثم کلاس اول بود که خبر دادند پلاک علیحسن را با چند استخوان پیدا کردهاند، مادرش وقتی استخوانها را دید، از روی دندان پرکردهاش تایید کرد که استخوانها متعلق به علیحسن هستند. حالا سالها گذشته و میثم سلاح پدرش را برداشته و نیروی سپاه شدهاست.
شهید علیحسن نوری به روایت رعنا نوری