فرزند اولم بود، کلاس اول بود و ماه چهارم مدرسه رفتنش. بعضی وقتها خودم میبردمش مدرسه. آن روز ظهر هم تا رسیدم خانه، حمزه آمادهی رفتن به مدرسه بود. گفتم:
-بمون، با هم بریم.
-دیر شده باید زود برسم، من میرم اگه خواستی خودت هم بعد از من بیا.
-پول توجیبی داری؟
-آره بابا، دو تومن بسه برام.
خداحافظی کرد و رفت. من هم دستهایم را شستم و نشستم سر سفرهی ناهار. نمیدانم لقمهی چندم بود، صدای بمب زمین زیرپایمان را لرزاند. از خانه بیرون رفتم، گفتند مدرسه را زدهاند، مضطرب شدم، ۱۰۰۰ متر از خانه تا مدرسه دویدم، وسط راه کفشهایم همراهیام نکردند، از روی شیشههای شکستهی توی خیابان رد شدم و به مدرسه رسیدم. آوار دیوارهای مدرسه و پیکر دانشآموزها توی چشمم نشست. توی مدرسه دور میزدم و پسرم را پیدا نمیکردم. گفتند چند نفر را بردهاند بیمارستان چمران. پابرهنه به سمت بیمارستان رفتم، از جمعیت رد شدم و یکی یکی بچهها را نگاه میکردم تا چشمم به پارهی تنم افتاد، چند نفر دورش را گرفتهبودند و قلبش را فشار میدادند که برگردد.
غذای ظهر از گوشهی دهانش بیرون افتاده بود. یک بار، دو بار، سه بار احیایش کردند، پسرم برنگشت. رفتم و بغلش کردم، فرزند ارشدم بود و حالا بیجان توی بغلم افتادهبود. چند نفر از مردم دنبالم افتادند که همراهیام کنند، میخواستند حمزه را از دستم بگیرند، بهشان ندادم. گفتند باید ببرمش سردخانه، خودم با دستهای خودم بردمش. همسرم با جفت کفشهایم که از توی خیابان دیدهبود، رسید بیمارستان. روز دفن هم خودم با دستهای خودم فرزند ارشدم را خاک کردم. فقط حمزهی من نبود، ۶۸ دانشآموز را مثل آب خوردن شهید کردند.
روایت محمد روزبهانی پدر شهید حمزه روزبهانی از بمباران مدرسه فیاضبخش بروجرد