حسن را بار اول دی ماه ۱۳۶۲ قبل از عملیات آبیخاکی خیبر دیدم، فرمانده دستهمان بود. شصت روز در آبادان مدرسه شهید قاضی طباطبایی و پادگان سایت خیبر در رسته بیسیم چی دسته، نیروی آموزشیاش بودم.
اوایل اسفند ماه تجهیز شدیم و به منطقه شط علی کنار هورالعظیم منتقل شدیم. بعد از ظهر ۵ اسفند با بالگردهای هوانیروز همراه نیروهای تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی ع به جادهی خندق یا الحچرده رفتیم. تقریبا غروب آفتاب بود که کنار جاده خندق رسیدیم و پیاده به سمت رودخانهی دجله به راه افتادیم. توی سیاهی شب احساس کردم، نقطههای سیاهی روی زمین افتادهاند، هر چه نزدیکتر میشدیم، سر و شکلشان به آدمیزاد شبیهتر میشد، آدمهای بیتحرک. بهشان که رسیدم، دیدم جنازهی نیروهای عراقی هستند. ترسیدم و پاهایم سست شدند. بار اولم بود، آمدهبودم خط مقدم و عملیات و هنوز ۱۶ سالم هم نشدهبود.
وسط آن هول و ولا و اضطراب یک نفر آمد بغلم کرد و توی گوشم گفت:«نترسی ها، از اینا زیاد میبینیم» آن لطافت روحیه و بغل کردنش یک طرف، آن شجاعت و نشان دادن چهرهی جنگ توی یک جمله یک طرف. نگاهش کردم، فرمانده دسته بود، خودم را جمع کردم. اینکه وسط عملیات فرمانده، اینطور هوای نیروهایش را داشته باشد و درکشان کند مرا سر حال آورد. گفتند اهل بروجرد است. وقتی به سیلبند رسیدیم زیر آتش سنگین عراق، وقتی امیدی به ادامهی کار نداشتیم، حسن نوابی مدام در رفت و آمد و تقلا بود تا کم نیاوریم. با همین رفتارها و تواضعش محبوب همهی بچهها شد.
توی مرحلهی اول عملیات کربلای ۵ نیروی یگان ضد زره بودم و مجروح شدم و مرا به پشت خط منتقل کردند. از بچهها شنیدم، حسن نوابی و همشهریاش منوچهر علیی و خیلی از بچههای گردان فتح را توی منطقهی نهرجاسم وقتی از چهار طرف زیر آتش بودهاند، شهید کردهاند. خیلیها نیروی تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی(ع) بودهاند، ولی حسن نوابی یکی از محبوبترین فرماندهان ما بود که هنوز هم با بچهها از مهربانیها، تواضع و شجاعتش یاد میکنیم.
روایت آقای نجف زراعتپیشه از شهید حسن نوابی