راوی ماه

 

نقاشی کشیدن را که شروع کرد، ما خواهر برادرهای کوچک­تر را روی زمین می­‌نشاند تا نقاشی­مان را بکشد. این تمرین‌­ها را به قدری ادامه داد که در نقاشی ماهر شد. بعد از پیروزی انقلاب تابلوی چهره­‌ی امام خمینی را با رنگ روغن نقاشی کشید.

علاوه بر نقاشی و هنر، فوتبال را هم خوب بازی می‌کرد و کشتی می‌گرفت. کشاورزی می­‌کرد و کارگری و همه­‌ی درآمدش را خرج خانه می­‌کرد. به سن سربازی که رسید با عزیز پاپی، پسرعمه‌­ام و چند نفر از دوست و فامیل توی آزمون استخدامی سپاه قبول شد.

صبح روزی که می‌خواست به خدمت و منطقه برود، عزیز نتوانست برود و ماند. دم رفتنش پدرم اصرار کرد که تو هم نرو و بمان. گفت: «من وظیفه­‌ی خودم می­‌دانم که بروم» و رفت. از همان موقع شروع کردم و برای آمدنش روزشمار گذاشتم. توی دفترم به شمار روزها یک خط می‌­کشیدم تا برگردد. هر بار سر بیست روز به مرخصی می­‌آمد و توی خانه بود.

آخرهای پاییز ۶۵ بود و مادرم در تدارک شب چله. شمار خط­‌هایی که کشیده بودم، از بیست گذشت و محمدرضا نیامد. مادرم که سهم آجيل محمدرضا را کنار گذاشته بود، منتظر بازگشت یا خبری از محمدرضا بود. غیبتش که طولانی شد، پدرم و برادرها و فامیل راهی منطقه شدند و چند روزی پی‌­اش گشتند، اما دست خالی برگشتند. می­‌گفتند عملیات شده و وضعیت منطقه معلوم نیست.

چند روز بعد خانه بودیم که دم غروب از شورای روستا آمدند و بالاخره خبر شهادتش را دادند.

توی تشییعش مادرم سهم آجیل و میوه­اش را روی پیکرش گذاشت و با او درد و دل کرد. این صحنه در کنار تابلوی نقاشی شده­‌ی امام خمینی که محمدرضا روی دیوار قبرستان روستا کشیده بود، تلاقی عجیبی بود. روزشمار بازگشت محمدرضا برای من هم تمام شد.

 

روایت کریم پیردایه از برادرش، شهید محمدرضا پیردایه

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا