ساچمه در پایش یادگاری بود از انقلاب
مادرم گفت: « قیامت به پا کردم وقتی خبر آوردند که موسی و همسایهمان اکبرسهم الدینی در درگیریها، توسط گاردیهای شاه، کشته شدهاند. »
و گفت: چیزی به انقلاب نمانده بود و تازه یکسال بود که ازدواج کرده بودیم. موسی علاقهی عجیبی به امام داشت. میدانستم، مثل هرروز برای تظاهرات رفته است. دنیایم به آخر رسیده بود. خیلی دوستش داشتم. نمیدانستم کجا بروم و چکار کنم. کم سن بودم و عقلم به جایی نمیرسید. فقط! توی سرو کلهی خودم کوبیدم و زار زدم. توی کوچه غوغا شده بود. دو نفر در یک کوچه شهید شده بودند .کوهدشت شهر کوچکی بود و خبرها زود می پیچید. ساعتی گذشت و دیدم دارد میآید. باورم نمیشد. مات و مبهوت نگاهش کردم. به طرفش رفتم. سر تا پایش را برانداز کردم، سالم بود ! گفتم: « خبر داده اند که تو و اکبر، را شهید کردهاند!؟» گفت: « اکبر شیر مرد بود، که شهید شد. » گفتم: « خبر داده اند که تو هم ….! » گفت: « آرام باش ! به خانه برویم. »
لباسش را که عوض کرد دیدم چند ساچمه به سینهاش و چند ساچمه هم به پایش خورده است. ساچمههای روی سینهاش در حدی بود که فقط پوست را برداشته باشند. اما! ساچمههای روی پایش، در گوشتش، فرو رفته بودند، و ناجور بودند. برای اینکه دستگیر نشود دکتر یا بیمارستان نرفت. بعداز انقلاب شرایط جور شد؛ و توانست دکتر برود. اما! ساچمهها در پایش کاملا فرو رفته بودند، و نیاز به جراحی داشتند. چون اذیت نمیشد به دکتر گفت: « نمیخواهم! »
ساچمهها در پایش ماندند و یادگاری از انقلاب را، با خود به دیار باقی برد.
روایت همسر شهید موسی بهرامی از زبان پسرش مهدی بهرامی