قاسم تاج سرم بود، پسر بزرگم بود، درسخوان و سر به زیر. از همان بچگی اهل هیئت و روضه بود و توی همان مجالس مداح شد. جنگ که شروع شد، هر وقت شهید میآوردند، میرفت جلودار تشییعکنندهها میشد و میخواند: «سرباز سرافراز خمینی! پس سرت کو؟ بدنت کو؟ کفنت کو؟» خودش را اینطوری آرام میکرد تا دوام بیاورد.
توی دانشگاه و پایگاه مقاومت مسجد طاقت نمیآورد هر بار که فرصتی پیدا میکرد، راهی جبهه میشد و ماهها برنمیگشت. بهار ۶۵ چو افتاده بود که لشکر ۵۷ عملیات دارد. خبر پیچید و همۀ سربازهای خمینی داوطلب شدند. روز اعزام برای بدرقۀ قاسم، رفتیم مقر سپاه ازنا. پاسدار و معلم و دانشجو، چه جوانهایی! چه جوانهایی! قدبلند و هیکلی با سربندهای قرمز. همه پرچمدار بودند و انگار رقص پرچمهایشان نشانۀ بیقراریشان برای رفتن به جبهه بود. با خودم سینی و اسپند برده بودم، زغالها را آتش زدم و فوت میکردم که گل کنند. توی دود اسپند از زیر قرآن رد شدند و سوار اتوبوس شدند. همین که اتوبوس قاسم راه افتاد، دلم ریخت. خدایا نکند جوانم دیگر برنگردد. نکند دیگر آن چشمهای قشنگش را نبینم. اتوبوسها دور شدند و دل من هم رفت.
شبهای ماه رمضان یاد قاسم میکردم، هی قد و بالایش جلوی چشمم میآمد و بغض میکردم. دلم برایش تنگ شده بود، روزها را میشمردم و میگفتم چیزی به شبهای قدر نمانده. قاسمم اگر بود توی مسجد مداحی میکرد. شب نوزدهم که آمد خبر شهادتش را آوردند و پیکرش را نه. حالا خودم بودم و روضۀ بیخبری و بینشانی قاسم.
هشت سال شب و روز سر کردم تا پیکرش را بیاورند. وقتی پیکرش را آوردند، روی تابوتش نوشته بودند:
«شهید قاسم ساری»
به تابوت نگاه میکردم و با خودم میگفتم جوان من با آن هیبت رفت. مگر میشود اینطوری برگردد؟ چیزی به گلویم چنگ میانداخت. بعد این همه سال دوری قاسمم را آورده بودند و من نمیدانستم از شوق آمدنش گریه کنم یا از باور رفتنش.
تابوت را روی دستهایشان بلند کردند. صدای لا اله الا الله توی گوشم پیچید. از من دورش میکردند طاقت نیاوردم به سمتشان دویدم و جلوی تابوتش گفتم:
-قاسم!
تو نمیگفتی، میخوندی؟ سرباز سرافراز خمینی! پس سرت کو؟ بدنت کو؟ کفنت کو؟ پس تو خودت کو؟ عزیزم!
روایت حاجیه فاطمه ساری مادر شهید قاسم ساری