با اضطراب از خواب بیدار شدم و اطرافم را پاییدم، زیر یک صخره بودم. بخار دهانم هوای سرد منطقه را یادم آورد تا بدانم توی محور هستم. صحنههای خوابم جلوی چشمم آمد و به گریه افتادم. خواب دیدم جهانبخش را شهید کردهاند. بچهها با صدای گریهام توجهشان جلب شد و آرامم کردند.
مامور ارتش بودم و به فرمان مصطفی پژوهنده به سپاه مامور شده بودم. توی واحد موشکی و سلاح هوایی در منطقهی عملیاتی سومار، توی عملیات کربلای ۶. بیش از ۱۰۰ روز در منطقه بودم و از خانوادهام خبر نداشتم. قبل از آمدنم اسماعیل را راضی کرده بودم به جبهه نرود، در شهر بماند و درسش را بخواند. اسماعیل دانشجوی دانشسرای تربیت معلم بود. با اینکه سنش کم بود ولی زودتر از همسالانش درسش را تمام کرده بود. از آن دانشجوهایی که فقط درس میخوانند نبود، هدف داشت و برایش هم میجنگید. آگاهی و رشد برایش خیلی مهم بود، نمیخواست محدود به درس خواندن بشود برای همین، همیشه سر رفتن و نرفتنش به جبهه بحث داشتیم. هر وقت در خانه همدیگر را میدیدیم، بهش میگفتم:
-اسماعیل کشته شدن توی جنگ سهم یکی از ما سه تاست.
و اسماعیل به لبخندی و نگاهی از این حرفم میگذشت. انگار که مطمئن باشد شهادت سهم خودش است.
حتی بار آخر برای راضی کردنش یک چمدان لباس خریدم با یک دوربین و رفتم سراغش. در کلاسشان را باز کردم و خواستم بیرون بیاید. بعد از در آغوش گرفتنش چمدان را نشانش دادم و گفتم: «برای تو!»
وقتی فهمید میخواهم با اینها راضیاش کنم که نرود، بهش برخورد، گفت:
-فکر میکنی بچهام که با اینا گولم بزنی؟ من برای جبهه رفتن حجت دارم، دلیل دارم. صلاح بدونم میرم و هیچکس هم نباید جلومو بگیره.
گفتم: «پدر و مادرمون پیرن، کشت و کار داریم. دام داریم.»
گفت: «خدا هواشون رو داره.»
بعد از آن آمدم منطقه، هر چند اسماعیل راضی نشده بود، اما ته دلم خیال میکردم در شهر میماند.
خواب شهادت جهانبخش را که دیدم، برای جهانبخش، دلشوره داشتم. خوابم را برای بچهها که تعریف کردم، مصطفی پژوهنده سراغم فرستاد. اصرار داشت باید به مرخصی بروم، هر چه پرسیدم چیزی بروز نداد فقط میگفت: «۱۰۰ روز بیشتر توی منطقهای، برو.»
ساکم را بستم و با همان لباس خاکی و صورت و ریشهای غبار گرفته راهی خرمآباد شدم. آمدم پادگان سپاه که سراغ جهانبخش را بگیرم، نیروی مخابرات سپاه بود. تا پرسیدم جهانبخش کجاست؟ گفتند: «برادرش شهید شده و توی مراسم برادرشه»
باورم این بود اسماعیل شهید نمیشود و برایمان میماند. از شدت شوک خبر بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم همهاش نگاه و لبخند اسماعیل توی ذهنم میآمد. کشته شدن و شهادت سهم اسماعیل بود. اسماعیل رفته بود عملیات کربلای ۵ و همانجا هم شهید شده بود.
روایت علی سپهوند از شهادت برادرش شهید اسماعیل سپهوند