راوی ماه

 

من ۱۵ ساله بودم و او ۲۵ ساله و کارمند امور عشایر جهاد، یک سال و نیم از ازدواجمان گذشته بود. او برای رفتنش ذوق داشت و من غرق ناراحتی بودم. وقتی راهی پادگان شد، پشت سرش راه افتادم که شاید راضی شود و بماند. می دانستم آرزویش شرکت در عملیات و شهادت است. همیشه وقتی اخبار جنگ را از تلویزیون و رادیو می­شنید، می­گفت: «کاش اونجا بودم و شهید می­شدم. شما نمی­دونید تو یه چشم به هم زدن چه اتفاقی

توی جبهه می­افته.» تا شیرخوارگاه، همراهش رفتم. از آنجا به بعد نگذاشت بروم، خداحافظی کردیم ولی تا از تیررس نگاهم خارج شود، برمی­گشت و نگاهم می­کرد.

توی محله‌ی جذام با خانواده ی عزیز زندگی می کردیم. شریک پدر و مادرش بودم. هر روز صبح با مادرشوهرم نان می­پختم و کارهای خانه را انجام می­دادم. خواهرشوهرها و جاری­هایم هم توی همان خانه زندگی می­کردند. توی کوچه ی چهارم بودیم و اکثر همسایه هایمان هم فامیل بودند.

آن روز صبح دم اذان چشم­هایم را باز کردم، عزیز توی چارچوب در ایستاده بود و نگاهم می­کرد، خواب نبودم. تا بلند شدم و به سمت در رفتم عزیز هم رفت، در اتاق را باز کردم. یکی از برادرشوهرهایم بیدار بود و وضو می­گرفت. چیزی نگفتم و نمازم را خواندم. تا صبح دلشوره رهایم نمی کرد. صبح گفتم:

«خواب عزیز رو دیدم.» برادرشوهرم هم خواب عجیبی دیده بود. حالم بدتر شد، دوسه روزی هم می­شد که مادر عزیز بدون هیچ علتی رعشه گرفته بود. می­دانستم او هم دل نگران عزیز است. بعد از پختن نان، دست هایم را

شستم و پای حوض نشستم تا رخت ها را بشورم. از بنیاد شهید آمدند دم خانه شوهرخواهر عزیز را بیرون بردند و باهاش حرف زدند. بی­قرار شدم و گریه می­کردم که با تشرهای خواهرشوهرهایم آرام شدم.

گفتند: «عزیز زخمی شده و الان توی بیمارستانه.» فامیل­هایمان هم یک­هو ریختند توی حیاط و گریه می­کردند. با اخم گفتم: «عزیز زخمی شده چرا این طوری می کنید؟»

بعد هم با پدر و مادر عزیز و برادرشوهرهایم رفتیم بیمارستان. مطمئن بودم عزیز توی یکی از آن اتاق هاست، هنوز به بخش نرسیده بودیم که یک پاسدار توی حیاط بیمارستان گفت: «تابوت عزیز رشیدی ذهابی اینجاست.»

توی گیر و دار تشییع عزیز مادر جانعلی هم خیلی بی قراری می کرد، می­گفت: «جانعلی هم شهید شده و نمی­خوان بگن که اذیت نشیم. خودم می­دونم.» جانعلی پسرعموی عزیز بود و با هم رفته بودند، جبهه.

یک روز بعد از دفن عزیز، پیکر جانعلی را هم آوردند. دو پسرعمو توی عملیات کربلای ۴ همان شب اول شهید شدند. کل کوچه به عزا نشست. ۴ ماه بعد پسرمان به دنیا آمد، اسمش را عباس گذاشتیم.

عباس، پسر عزیزی که هیچ وقت او را ندید.

 

روایت فرخنده حاجی‌زاده از همسرش، شهید عزیز رشیدی ذهابی

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا