زیر سایهی آقاجان و عزیزِ نمازِ شبخوانم بزرگ شد و از ۶ سالگی پای ثابت نماز جماعت مسجد محلمان، روزههایش را هم از ۱۲ سالگی میگرفت. زمزمههای انقلاب که توی ازنا پیچید، پابهپای آقاجان اهل فعالیت انقلابی شد و از ده سالگی توی خیابانهای ازنا اعلامیه پخش میکرد. یک روز توی درگیریهای مردم با ساواکیها، آقاجان و آیتالله صادقی۱ آمدند خانه و در را بستند، صدای شلوغی توی کوچه خبر خوبی نمیداد، آقاجان با عجله آقای صادقی را از در پشتی خانه فراری داد که صدای در خانه بلند شد، با آرامش در را باز کرد و ساواکیها را به خانه راه داد که پی آقای صادقی میگشتند و مجبور شدند دست خالی برگردند.
ابوالحسن هم پدر همین پسر بود، انقلاب که پیروز شد با دوستانش از این مسجد به آن مسجد میرفتند که کارهای بر زمینمانده را انجام بدهند، آن وقتها مسجد امام جعفر صادق(ع) هنوز نیمهساخته بود، با کف خاکی و سقف نیمهکامل. ابوالحسن و قاسم ساری۲ پیگیر شدند توی همین مسجد نیمهکاره پایگاه مقاومت محمدرسولالله(ص) را تاسیس کنند.
گاهی اسلحههای پایگاه را به خانه میآورد که ما دخترهای خانه هم باز و بستهکردن تفنگ و نحوهی کار کردنش را بدانیم برای روز مبادا. از وقتی که پایگاه را تاسیس کردند، دیربهدیر به خانه میآمد، وقتی هم میآمد کف دستهایش را زیرپاهایم میگذاشت و میگفت: «عفت جانم چند وقته ندیدمت دلم برات تنگ شده.» هم اهل محبت بود و هم اهل رعایت احترام، یک بار از تب میسوخت و از سرما زیر دو پتو به خودش میلرزید که آقاجان از در داخل شد، همین ابوالحسن تبدارِ بیمارِ بدحال تمامقد جلوی آقاجان ایستاد و بعد از سلام، جایش را به اتاق برد که پایش جلوی آقاجان دراز نباشد.
جنگ که شروع شد برای رفتن به جبهه بیقراری میکرد و مدام پی گرفتن رضایت از آقاجان بود و آقاجان هم اصرار داشت بعد از امتحانات مدرسه برود. با قاسم ساری، اسماعیل علیآبادی و مسعود صادقی دمخور بود، همعهد شدند که تا شهادت با هم بمانند، اسفند ۶۴ مسعود صادقی شهید شد و ابوالحسن تا دو هفته خانه نیامد، آقاجان رفت دنبالش که راضیاش کند برگردد، ابوالحسن گفتهبود: «ما به هم قول دادهبودیم با هم شهید بشیم، مسعود زیر قولش زد، چرا با ما نموند؟ چرا زودتر رفت؟» بعد از مسعود صادقی دوباره همعهد شدند که اینبار هیچکدامشان زودتر از دیگری نرود.
فروردین ۶۵ حرف رفتن به عملیات شد، آقاجان را که راضی کرد، عزیز دلش رضا نمیداد، یک نوار کاست “یاران چه غریبانه” خریدهبود و مدام پخشش میکرد، آقاجان که شاکی شد، ابوالحسن بهم گفت: « عفت جان! نمیدونند چند روز دیگه خودشون همین نوار رو برام پخش میکنند.»
شب رفتنش وصیتنامهاش را نوشت و لای یکی از کتابهای درسیاش گذاشت و رفت، تازه کنکور دادهبود و منتظر نتیجهی کنکور بود که با رفیقهایش راهی جبهه شد، عملیات حاجعمران بود، هر روز خبر شهادت یک جوان را میآوردند که بالاخره خبر شهادت ابوالحسن را آوردند و پیکرش را نه!
با قاسم ساری و اسماعیل علیآبادی شهید شدهبودند و این بار هیچکدام زیر قولشان نزدهبودند.
شب ختمش برای ۷۰۰ نفر غذا پختهبودیم که یکهو ۳۰۰ دانشآموز و دبیرهای دبیرستان ابوالحسن برای عزاداری به خانهمان آمدند، پدرم به هول و ولا افتاد که نکند غذا کم بیاید، آشپز مراسم آقای حسن ملکی دلگرمش کرده بود که شهدا خودشان معجزه میکنند و در دیگهای برنج را بست و خودشان به چشم دیدهبودند که غذای ۷۰۰ نفر سهم بیش از ۱۰۰۰ نفر شد.
۱۳ ماه بعد پیکر ابوالحسن را آوردند، موهایش رشد کرده و روی پیشانیاش ریختهبود، میگفتند توی سرمای ارتفاعات حاجعمران پیکرش نپوسیده، برادرم میگفت: «دستش رو که برداشتم نرم افتاده روی زمین و هنوز خشک نشدهبود.» بعد از به خاک سپردنش چند بار به خوابم آمد:
-توی جیب پیرهنم زیر لباس خاکی بسیجی! عفت جان! یادت نره ها زیر لباس بسیجیم
این را که گفت، از خواب پریدم، بار سوم بود به خوابم میآمد که جیب لباسش را بگردیم، دستبهدامن آقاجانم شدم که ببینم ابوالحسن چه چیزی را توی جیب لباسش گذاشته که این همه به خوابم میآمد.
پیگیر شدند که از دفتر مراجع حکم نبش قبر بگیرند. از آیتالله صافی گلپایگانی تا آیتاالله اراکی، هیچکدام جواز ندادند. جواب همهشان این بود: «نبش قبر شهید آن هم وقتی با رعایت همهی احکام دفن شده، گناه کبیره است و حرمت دارد.» هنوز هم نمیدانم راز سر به مهر جیب لباس ابوالحسن چه بود؟
بعد از سالها آقاجان هم رفت و مادرم ماند با سکتهها و گاهی کمای چند روزهی سال ۹۶ تا ۹۸ که بعد از توسل به حضرت رقیه مادرم، از کما جان سالم به در برد و گفت: «منو کربلا میبری؟» با آن که تنها بودم و اوضاع مساعد نبود، قبول کردم و دو نفری راهی عراق شدیم، هنوز از سلامت مادرم مطمئن نبودم، گاهی با ویلچر میبردمش زیارت، نزدیک نماز ظهر توی بینالحرمین بودیم و زیارت حرم آقا امام حسین(ع)، من که از حرم بیرون آمدم، درهای حرم را بستند و مادرم تنها ماند، خوف برم داشت که نکند حال مادرم بد شود و سکته کند، نیم ساعت نماز خواندم و جان کندم که بالاخره در را باز کردند و خودم را توی حرم انداختم. چشمم به مادرم افتاد، خیلی حالش خوب بود، رنگ به چهرهاش دویده بود و چشمهایش از خوشحالی برق میزد. تا مرا دید گفت:« عفت! نیم ساعت با ابوالحسن تنها بودم. پشت سر پسرم نماز خوندم.» هاج و واج نگاهش میکردم، ادامه داد: «اصلا من با ابوالحسن قرار داشتم که خواستم منو بیاری کربلا، به خوابم اومد و گفت ” عزیز زیر قبهی امام حسین منتظرتم” اومد بوسم کرد، دست و پاهامو بوس کرد و بعد نماز رفت.» دستپاچه از خادمهای حرم سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟ گفتند: « یک جوان زیبا با پیراهن سفید به دست و پایش افتاده و بوسهبارانش کرده و بعد از نماز هم رفته» مادرم حالش خیلی خوب بود، لباسهایش بوی عطر میدادند و تا یک سال حالش خوب بود و بعد از یک سال برای همیشه رفت پیش ابوالحسن و من ماندم و خاطرههایشان توی تنهایی.
شهید ابوالحسن حبیبی به روایت خواهرش، عفت حبیبی