با حسن از بچگی توی مسجد سجاد(ع) بزرگ شدیم، پای منبر آیتالله صاحبالزمانی(ره). توی موج جمعیت نهضت انقلاب حل شدیم و پابهپای مردم راه میپیمودیم و نوارهای مطهری را جابهجا میکردیم که حکومت محمدرضا را براندازیم و انداختیم. انقلاب که پیروز شد، پابند پایگاه مقاومت مسجد شدیم.
جنگ که شروع شد، سال ۶۰ حسن با نیروهای بسیج رفت جبهه. سال ۶۱ هم عضو سپاه بروجرد شد و این بار با لباس پاسداری رفت. از همان اول با نیروهای تیپ ۱۵ امام حسن مجتبی(ع) و به ویژه بچههای بهبهبان رفیق شد. آنقدر که نه آنها از او دل میکندند و نه خودش از آنها دل میکند. من با نیروهای گردان امام حسین(ع) در جبههی غرب و نبرد با دموکرات و کوملهها بودم و حسن در جبههی جنوب، اصرار بروجردیها برای بازگرداندن حسن به نتیجه نرسید.
آنقدر با بچههای تیپ ۱۵ امام حسن توی عملیاتها شرکت میکرد و مجروح میشد و رفیقهایش را از دست میداد که پیگیر بود بداند گیر کارش کجاست که شهید نمیشود. عملیات فتحالمبین، عملیات الیبیتالمقدس، عملیات والفجر، عملیات خیبر و… هیچ چیز کم نگذاشته بود. سال ۶۵ اواخر آذر مرخصی گرفت و آمد بروجردو به مادر گفت:«من بالاخره فهمیدم، چرا این همه رفیقام رفتن و من از رفیقام جا موندم. همهاش کار دعاهای شماست. بیا و رضایت بده من آرزو به دل نمونم». راست میگفت، من شببیداریهای و گریهها و دعاهای شبانهاش را دیدهبودم. میدانستم از درون دارد میسوزد، آنقدر با مادرم گفت و شنید تا رضایتش را گرفت و رفت.
یک ماه بعد توی کردستان بودم و واحد مخابرات، خبرم کردند که برادرت شهید شده و بیا بروجرد. دیر رسیدم ولی شنیدم، مادرم وقت تشییع پیکر حسن گفتهبود: «خدایا این هم قربانی من برای راه تو، این شهید منو قبول کن که شفاعتم کنه».
روایت غلامحسین نوابی برادر شهید حسن نوابی