راوی ماه

 

گفتند باید برویم حاج‌عمران و جلوی ورود عراقی‌ها را بگیریم وگرنه پیرانشهر و نقده پایگاه کومله و عراقی‌ها می‌شود. کاغذ را جلویم گذاشتم و هم­زمان با نوشتن وصیت­نامه به همسرم گفتم: «اگر پسر بود، رضا و اگر دختر بود، اسمش را نرگس بگذار.» بعد وصیت‌نامه را تکمیل کردم و توی وسایلم گذاشتم.

شب سی‌ام اردیبهشت به خط زدیم، عراقی‌ها می‌خواستند از تپه‌های ۲۵۱۹ بالا بیایند، چند روز مقاومت بچه‌های تیپ توان عراقی‌ها را گرفته بود. روز بعد زیر آتش سنگین عراقی‌ها، تعدادمان کم و کمتر می‌شد که دستور عقب‌نشینی دادند. ترکش خمپاره، کتفم را شکافت و از بچه‌ها جدا افتادم. چند ساعت توی یک گودال در پناه صخره‌ای پنهان شدم. از یک طرف صدای عراقی‌ها می‌آمد از یک طرف هم کردهای کومله. قرعه فالم را به نام کومله زدند و من اسیر کردها شدم. لباس خاکی بسیج تنم بود با نشان سپاه.

فوری و دور از چشم‌شان، نشان سپاه را کندم و دور انداختم.

بعد از چند ساعت کتک‌ خوردن و فحش شنیدن با تن زخمی مرا با یک گونی پیاز و سی‌هزار تومان معاوضه کردند. با خودم گفتم قیمتم یک گونی پیاز بود؟!

بعضی‌هاشان فارسی حرف می‌زدند. به یکی‌شان گفتم:

_اگه می‌اومدی شهر خودم به جای یه گونی یه کامیون پیاز بهت می‌دادم!

هولم داد سمت عراقی‌ها. بقیه‌ی بچه‌ها را هم آن‌جا دیدم. فرج­الله مقومی، سید مصطفی اسماعیل‌زاده، احمد جعفری و… دلم قرص شد که تنها نیستم. همان چند روز اول فرج­الله و سیدمصطفی را شهید کردند.

توی اسارت‌گاه‌های عراق به جمله‌ی وصیتم فکر می‌کردم و توی خیالم با نرگس یا رضا بازی می‌کردم. سال ۶۹ بعد از آزادی اسرا لحظه‌ی دیدار با خانواده، یک دختر چهار ساله را توی بغلم گذاشتند.

نرگس بود. امید زنده ماندنم در چهار، پنج سال شب و روز اسارت.

بعد از چند روز از بروجرد به کوهدشت رفتیم و اول رفتم گلزار شهدای کوهدشت سر خاک برادرم حسن.

فکر کردم؛ من اسیر و حسن شهید شده. به مادرم خیلی سخت گذشته است. از آن جوان رعنا و عارف و مداحش چطور دل کنده است؟

کنار مزار حسن‌، صدای دعای کمیل حسن توی سرم ‌پیچید. صدای سوت خمپاره و ترکش توی کتفم، صدای فریاد بچه‌ها زیر آتش سنگین، صدای سنگریزه‌های تپه‌های ۲۵۱۹، صدای نفس‌های حبس شده‌ام توی گودال و صدای کومله‌ها وقت قیمت دادن، صدای کابل عراقی‌ها، دوباره حاج‌عمران، دوباره شهادت بچه‌ها، دوباره اسارت…

کاش تمام شود این کابوس.

-بابا!

و این بار صدای نرگس چهار سال و نیم کابوس اسارتم را تمام کرد. من آزاد شده بودم.

 

روایت حبیب الله احمدپور از عملیات حاج‌عمران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا