راوی ماه

۸ روز بعد از زیارت امام رضا

 

ساکن روستای آشورآباد بودیم، می‌دانستم گچ‌کار است و برای کار به تهران می‌رود، با هم که ازدواج کردیم، آمدیم ازنا. هنوز چهل روز از عروسی‌ام نگذشته بود که خداحافظی کرد و رفت جبهه، دوران سربازی‌اش بود. با خودم گفتم عیبی ندارد، چشم بگذارم این دو سال سربازی‌اش در دزفول تمام می‌شود، هر ۵۰ روز یک بار سر و کله‌اش پیدا می‌شد و دوباره می‌رفت جبهه.

چشم گذاشتم و دو سال سربازی‌اش تمام شد که بعد از سربازی نیروی سپاه شد. دختر بزرگ‌مان نجمه به دنیا آمد و روزگارم هنوز همان روزگار بود، ابراهیم را به چشم نمی‌دیدیم مگر روزهای مرخصی که خودش هم طاقت نمی‌آورد و زودتر از موعد برمی‌گشت.

یک بار توی همین رفت‌های طولانی و آمدهای کوتاهش، شب در خانه را زد و آمد، صبح نشده از سپاه آمدند سراغش که برود منطقه! ساکش را باز نکرده، به دست گرفت و رفت. دیگر نتوانستم تحمل کنم، نجمه را بغل کردم و به سمت مقر ازنا به راه افتادم، دم رفتن‌شان جلوی در رسیدم، جلوی ماشین فرمانده‌شان توقف کردم، هر چه سربازها تذکر دادند کنار بروم، گوشم بدهکار نبود. فرمانده از ماشین پیاده شد و به سمتم آمد و ماجرا را پرسید، ابراهیم هم پیدایش شد تا چشمش به من افتاد ماجرا را خواند، سکوت کرد و جلو نیامد. به فرمانده‌شان گفتم: «هیچ نیروی دیگه‌ای ندارید که شوهر من نیومده و هنوز رنگش رو ندیدم دوباره می‌برید جبهه؟ اونم معلوم نیست کی برگرده یه ماه، دو ماه، یا اصلا.» جا خورد، وقتی فهمید چند نفر از نیروها تازه از گرد راه جبهه رسیده‌اند، اسامی‌شان را خواست. هفت‌هشت نفر بودند، یکی‌یکی اسم‌هایشان را خواند و گفت: «شما مرخصید تا ۵۰ روز!»

با ابراهیم به خانه برگشتم و ۵۰ روز مرخصی‌اش شد ۱۰ روز چون خودش دوام نیاورد در شهر بماند. اردیبهشت ۶۴ دختر دوم‌مان فاطمه به دنیا آمد، باز هم همان آش بود و همان کاسه، مجروحیت‌های گاه و بی‌گاهش هم اضافه شده‌بود. دیگر با دیرآمدن‌هایش کنار آمدم.

اما یک سال بعدش اوضاعمان فرق کرد، خانوادگی رفتیم سفر زیارتی مشهد، یک هفته دور از هیاهو در سفر بودیم. به ازنا که برگشتیم، شنید عملیات دارند، رفت منطقه. ۸ روز بعد از زیارت امام‌رضا‌(ع) خواب دیدم یک نفر دختر بزرگم را توی بغلم گذاشت و گفت: «بلند شو بابای این بچه شهید شده» از حجم سختی شنیدن این خبر توی خواب به گریه افتادم و موهایم را کندم، که با صدای مادر ابراهیم از خواب بیدار شدم.

ظهر همان روز هم خانواده‌ی ابراهیم درگوشی‌های‌شان شروع شد، تا من وارد می‌شدم سکوت می‌کردند، به مادر ابراهیم گفتم یک ماکارونی بخرد تا ناهار درست کنم، رفت داخل اتاق و با دختر و پسرها و دامادش صحبت کردند، پشت سرش رفتم و فالگوش ایستادم که بین خودشان بحث می‌کردند، چطور خبر را به ما بدهند؟ که خودم کارشان را راحت کردم.

 

شهید ابراهیم امیدی به روایت سبزه‌گل نادری

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا