توی تاریکی با دست و پای مجروح از ترکش نارنجک، خودم را عقب میکشیدم. هر از گاهی گلولههای رسام عراقیها ارتفاعات را روشن میکرد. درگیری چند روزهی نیروهای تیپ با عراقیها در ارتفاعات حاجعمران به ته خط رسیده بود و مجبور به عقبنشینی بودیم. شروع هفده سالگیام با شهادت همرزمهایم یکی شده بود و حالا در دومین تجربهی حضورم در جبهه از آن آتش سنگین بینصیب نمانده بودم. چند قدم که رفتم امدادگر را پیدا کردم، خواستم پایم را ببندد که صدای محمد توی گوشم پیچید:
_عابد کمکم کن.
شکم شکافتهاش را با چفیه بسته بودند. با خودم گفتم: «خدایا با این جسم مجروح چطور محمد رو اون هم با این وضعیت توی این صخرهها عقب ببرم؟»
بالای سرش نشستم و دلداریاش میدادم که سر و کلهی دو نفر پیدا شد. از آنها اصرار و از من انکار که برای محمد کاری نمیشود کرد. خودت را نجات بده.
زیر دست و بالم را گرفتند و مرا از محمد جدا کردند. با هر قدم به عقب برمیگشتم و به محمد وعده میدادم که با کمک برمیگردم. دلم رضا نمیداد، هر چند قدم بر میگشتم و محمد را نگاه می کردم. پنجاه متر جلوتر، انفجار خمپاره آن دو نفر را هم مجروح کرد تا به سختی خودمان را به مقر برسانیم و من راهی بیمارستان تبریز بشوم و از محمد بیخبر.
مدتی از پایان عملیات گذشته بود و از تعداد زیاد شهدا و مفقودین تیپ ۵۷، لرستان عزادار شده بود. تعداد شهدای بروجرد بیشتر بود. من هم تازه از تبریز به بروجرد برگشته بودم. توی خانه با خاطرات محمد سیر میکردم که صدای در بلند شد. در را خودم باز کردم، یک پیرمرد با چشمان نگران پرسید:
_تو عابدی؟
_بله
_میدونی محمد معظمی گودرزی کجاست؟
یک لحظه آتش گرفتم. بیخود فکر محمد به سرم نزده بود. حدس زدم از اقوام محمد باشد، جوابش کردم و راهی خانهاش.
دستبردار نبود و هر روز سراغ محمد را میگرفت، پدر محمد بود و برایم از جان کندن سختتر بود بگویم من دم آخر کنار محمدش بودهام و او را جا گذاشتهام. نمیدانم از کجا میدانست من با محمد رفیق بودهام؟ آنقدر آمد و رفت که دو دل شدم، آن قدر آمد و رفت که دلم نیامد معطلش کنم. بالاخره ماجرا را برایش تعریف کردم تا بار سنگین بلاتکلیفی پدر محمد هم بر دوشم نباشد. دیگر نیامد، حالا نوبت من بود بروم، میخواستم ببینم مرا از کجا پیدا کرده؟
محمد معلم بود و با معلمهای تربیت معلم آمده بود جبهه. کولهاش را به جای لباس از کتاب پر کرده بود همین کتاب خواندنش هم مرا مجذوب کرد. پدرش کارت اعزام به جبههی مرا که گم شده بود لای یکی از کتابها دیده بود و همان نقطۀ وصل پدر محمد و من بود. چهار سال چشمانتظار پیکر محمد بودیم، پدرش بیشتر. بعد از چهار سال خبر دادند پیکر محمد را پیدا کردهاند.
روایت حاج عابد معظمی گودرزی، رزمندۀ گردان ثارالله از عملیات حاج عمران
شهید محمد معظمی گودرزی