دوشنبه بود و عصر، صدایش کردم تا برای رفتن به مهمانی و چشمروشنی یکی از اقوام آماده شود. هیچوقت بهانه نمیگرفت که او را جایی ببرم یا بیاورم و زندگی را برایم سخت نمیکرد.
فوری لباسش را پوشید و از خانه بیرون زدیم. خانهی ما یک سمت پل بود و خانهی مقصدمان سمت دیگر پل.
به پل که رسیدیم در دهانهی ورودی پل زمین و زمان در چشمبههمزدنی، انگار قیامت شد، آسمان و زمین تار شد و غبار و دود همهی پلدختر را پر کرد. مردم را میدیدم که به سمت جدولهای خیابان پناه میبردند و توی آن هیاهو چشمهایم فقط به دنبال پسرم میگشت، دردی توی وجودم پیچیدهبود و من فقط پیاسدالله بودم. با چند متر فاصله روی زمین افتادهبود. خودم را به سمتش کشاندم، خون توی صورتش جاری شده بود و اسدالله هنوز نفس میکشید. روسریام را از زیر چادر کشیدم و زیر سرش گذاشتم، نمیدانم چند لحظه طول کشید که به زبان آمد و صدای بابا گفتنش توی گوشم پیچید و احساس کردم دیگر نفس نمیکشد. دستم را روی صورتش کشیدم، چشمها و دهانش را بستم و خودم هم دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم درد سینه و بازویم را حس کردم، گفتند توی بیمارستان خرمآبادم، تا دو ماه آنقدر آوارهی این بیمارستان و آن بیمارستان از خرمآباد تا تهران بودم که مجبور شدند سینه و دست آویزانشدهی چپم را از بازو قطع کنند.
هر وقت صحبت اسدالله میشد، خانواده و فامیلم میگفتند زندهاست، نمیخواستند توی آن وضعیت رنج بیشتری را تحمل کنم، بهشان میگفتم «خودم چشمهاشو بستم، میدونم پسرم شهید شده.» تا مدتها توی خواب و بیداری صدای پسرم را میشنیدم که صدایم میزد و میگفت: «مامان! سرم رو بذار روی دستت، میخوام توی بغلت بخوابم.»[۱]
روایت ماهسلطان نورمحمدی از بمباران پلدختر، ۵ اردیبهشت ۱۳۶۲
[۱]. شمسیه کلانتری عروس خانم نورمحمدی میگوید: بعد از آن بمباران، همهی شهدا را توی یک روز تشییع و در یک ردیف، از گلزار شهدای پلدختر به خاک سپردند. دست حاجخانم را هم توی یک زمین خالی کنار مزار شهید به خاک سپردند. بعد از سالها از آن روز و حادثه هنوز هم مادر شهید درد میکشد و قادر نیست امور شخصیاش را به تنهایی انجام دهد. سمت چپ بدنش از کار افتادهاست.