یکی از رفقایش را فرستادهبود دم خانه تا در راه بازگشت به منطقه برایش لباس گرم بفرستم، رفیقش گفت: «تیپ ۵۷ تو غربه، هواش تابستونا هم سرده» لباسهای علیاصغر را توی یک ساک گذاشتم و بردم تحویل دوستش بدهم، گفتم به علیاصغر بگو: «پسرت راه افتاده، میخواد دنبالت بیاد و تفنگت رو دستش بگیره» و همین یک جمله کافی بود به علیاصغر برسد تا دلش هواییِ دیدن میثم شود و ۴۸ ساعت مرخصی بگیرد.
وقتی آمد، بعد از چند ماه چشممان به جمال دیدنش روشن شد. بهش گفتم:«علیاصغر من تو ازنا غریبم و پابهماهم، اگه نصف شب حالم بد شه کسی رو ندارم به دادم برسه، تو رو به هر کی که دوست داری نرو، من چهکار کنم؟»
گفت: «همون کاری که اهلبیت کردن، امیدت به خدا باشه.» هم برای دیدن راهرفتن میثم دلش ضعف میرفت و هم توکلش زیاد بود انگار که هیچ ترس و غمی نداشت. دو روز مرخصیاش تمام شد و رفت. عملیات حاجعمران بود و پشت سر هم شهید میآوردند، نیمهی ماه رمضان گفتند علیاصغر مفقودالجسد شده و دو سال زندگی مشترکم با علیاصغر که بیشترش را در جبهه گذرانده بود، تمام شد.
میگفتند شهید شده، اما هیچ نشانی از پیکرش نیامد، همین بینشانی امیدوارمان میکرد که شاید اسیر شده باشد. همان روزها که مراسم عزاداری ۸ شهید را برگزار کردند و پیکر هیچکدامشان هم برنگشتهبود پسر دوممان به دنیا آمد. تنهایی بچههایم را بزرگ میکردم و چشمبه راه خبری از آمدنش بودم و هر چه انتظارم میکشیدم، امیدم ناامید میشد، اسرا را هم آزاد کردند و علیاصغر نیامد. سید مسعود موسوی همرزمش بود که توی عملیات حاجعمران اسیر شدهبود، وقتی احوال علیاصغر از او جویا شدیم، با قطعیت گفت: «شهید شد، پیش خودم بود که شهید شد.»
سال ۷۳ دوباره دنیایم تار شد، میثم برای آوردن محسن به مدرسهاش رفت و محسنم جلوی چشم میثم تصادف کرد و دیگر برنگشت. نمیدانستم عزادار محسن باشم یا هوای میثم را داشته باشم که توی آن سن مرگ برادر کوچکترش را دیدهبود.
بعد از چهلم محسن با برادرم راهی قم شدیم تا حال و هوایمان عوض شود، روز اول بعد از زیارت درخانهی برادرم بودیم که برادرم بعد از کلی این پا و آن پا کردن گفت باید برگردیم ازنا. هر چه میثم اصرار کرد بمانیم، اثر نکرد انگار مسئله جدی بود. وقتی به ایستگاه راهآهن رسیدیم قطار دم رفتن بود، بدون بلیط سوار شدیم، وسط راه وقتی فهمیدند بلیط نداریم، قصد کردند پیادهمان کنند که برادرم باهاشان صحبت کرد و راضی شدند، نمیدانم چه گفت که آرام گرفتند.
وقتی رسیدیم ازنا، برادرم گفت: «پلاک و کولهپشتی علیاصغر رو پیدا کردند»
و من فکر کردم چه تقدیری بود که محسن بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد و قبل از به خاک سپردن پدرش از دنیا رفت؟
شهید علیاصغر بیات به روایت مهین صالحی