توی حرم حضرت معصومه(س) بودیم که پیکر پنج شهید را برای طواف به حرمآوردند. محمدصادق فوری خودش را رساند و زیر تابوت یکی از شهدا را گرفت. وقتی برگشت، به مادرم گفت: «این شهدا رو ببین که مادراشون چیزی نمیگن. مادرای این شهدا شیرشون را حلالشون کردند. من شما رو اینجا پیش آقای مرعشی آوردم تا شیرت رو حلالم کنی و رضایت بدی تا من برم و شهید بشم.»
ما بچه بودیم، محمدصادق که اینها را که میگفت، یکجوری به برادرم و قد و بالای بلندش نگاه میکردیم که غم عالم به دلمان میریخت. مادرم در جواب گفت: «من پول همراهم آوردم که برای عروسم طلا بخرم. تو از شهادت حرف میزنی؟» محمدصادق نپذیرفت و از مادرم خواست، پول ها را خرج حرم حضرت معصومه(ع) کند. بعد هم طلا نخریده و بدون سوغاتی برای عروسی که معلوم نبود محمدصادق کی به آمدنش رضایت بدهد از سفر قم به ازنا برگشتیم.
کارش شده بود رفتن به جبهه، وقتی هم میآمد دست خالی نمیآمد، میخواست همه را خوشحال کند حتی با یک سوغاتی کوچک. نمیدانم کجای جبهه این سوغاتیها را میفروختند. بهار سال۶۵ و دم عید در حالیکه برایم پسته آورده بود، با ما خوش و بش میکرد. ذوق و شوقش از رفتارش پیدا بود. معلوم بود یک عملیات در پیش دارند. دم رفتن گلوی مادرم را بوسید و از مادرم کمی آب چشمه خواست. تا مادرم برای آوردن آب، کنار چشمه رفت، محمدصادق ساکش را برداشت و از ما خداحافظی کرد و رفت. نمیخواست مادرمان رفتنش را ببیند برای همین بیخداحافظی رفت. چشمانتظاری مادرم برای برگشتنش ۸ سال طول کشید. ۸ سال داغ خداحافظی با محمدصادق روی دل مادرم ماند تا بعد از هشت سال از عملیات حاج عمران و شهادتش بالاخره خبر دادند، پیکرش را آوردهاند.
روایتی از سارا پیریایی خواهر شهید محمدصادق پیریایی