جنگ که شروع شد، پدرم و داریوش هر دو راهی جبهه شدند. رفتن پنهانی داریوش به جبهه هم ماجرای خودش را دارد. سنش کم بود و او را به جبهه راه نمیدادند، از خانه فرار کرد و خودش را به خوزستان رساند. توی مسیر به یک گروه چریکی برخورد کردهبود و از همان جا مسیر زندگیاش عوض شد. شنیده بودیم جبهه دانشگاه خودسازی است، حالا داریوش به ما نشان داده بود. من که بچه بودم اما توی عالم بچگی هم میفهمیدم داریوش دیگر مثل سابق نیست. سال به سال توی خانه پیدایش نمیشد، مگر با رفقایش که همه بسیجی و سپاهی بودند.
بزرگتر که شدم گاهی باهاش همراه میشدم که من هم آدمهای جبهه را از نزدیک ببینم. تا به خرمآباد میآمد، از شدت دلتنگی روزهای طولانی نبودنش هر جا میرفت دنبالش راه میافتادم. بار آخر که آمد بعد از تک قمیش بود. قاسم مدهنی و بهمن میرزایی توی عملیات شهید شده بودند. صورتش تکیده شده بود و غم از چشمهایش میبارید. قرار شد با چند نفر از بچههای سپاه به خانه بهمن میرزایی بروند. من هم همراه همیشگی داریوش بودم.
توی خانه ذکر خیر بهمن بود که مادر بهمن جلو آمد و یقهی داریوش را توی یک دستش گرفت:
_خودت اومدی، بهمن منو نیاوردی؟ چطور دلت اومد بی بهمن برگردی؟
آرامش خانه به هم ریخت. مصیبتی بود آرام کردن دل مادر داغدیدهی بهمن.
توی راه برگشت هق هق داریوش بلند شد. هی میگفت:
_ به جد امام بعد قاسم و بهمن، دلم نمیخواد یه روزم زنده بمونم و تو چشمای پدر و مادر بهمن نگاه کنم.
با چشمهای خودم دیدم بعد شهادت قاسم و بهمن ریشهای داریوش بیست و سه ساله سفید شد. بعد از آن روز دیگر لبخندش را ندیدم.
چند ماه آخر جنگ بعد از چند سال اصرار خانواده برایش رفتیم خواستگاری یکی از دخترهای فامیل و نامزدیشان را اعلام کردیم. از اینکه دختری چشم به راهش بماند ناراحت بود، انگار میدانست آخر راهش چیست. بعد از قطعنامه و پایان جنگ همه چیز را برای مراسم عروسی آماده کردیم، که منافقین حمله کردند و داریوش هم که اهل ماندن نبود. همه چیز را رها کرد و به سمت اسلام آباد رفت. چند روز بعد، خبر شهادتش را که آوردند همهی مخارج عروسیاش خرج مراسم عزایش شد.
روایت فرهاد مرادی از آخرین روزهای شهید داریوش مرادی