راوی ماه

مرثیه پدر بر پیکر زیر آفتاب

 

تابستان سال ۶۵ دو سه ماهی از شهادت قاسم در عملیات حاج عمران می‌گذشت. اولین سالی بود که دو نفری با آقام رفته بودیم کشاورزی. هر سال قاسم هم بود و حالا جایش خالی بود.
وقتی رسیدیم صحرا داس‌ها را که روی زمین گذاشتیم، فوری داس قاسم را گذاشتم لای گندم‌ها که آقام نبیند. شروع کردیم به درو کردن گندم‌ها. اما دائم قاسم توی فکرم بود. حس می‌کردم کنارمان کار می‌کند. اولش فکر می‌کردم فقط من این‌جوری هستم. زیر چشمی حواسم به آقام بود که متوجه شدم آقام اصلأ دستش به کار نمی‌رود، نشسته بود پشت گندم‌ها سرش را انداخته بود پایین و مخفیانه گریه می‌کرد. من هم بغض عجیبی گلوگیرم شده بود. رفتم کناری و پشت به آقام گریه کردم.
آفتاب آهسته آهسته می‌آمد وسط آسمان و هوا گرم و گرم‌تر می‌شد. توی این مدت ۴ تا ۵ ساعت، نه آقام یک کلمه حرف زد نه من. سکوت غم انگیزی بود، فقط صدای درو کردن بود و بس.
نزدیک ظهر آقام حال عجیبی داشت، بی‌طاقت شده بود. هی بلند می‌شد به آفتاب نگاه می‌کرد و چیزی آهسته زمزمه می‌کرد و چند لحظه بعد باز سرش را بالا می‌گرفت، دوباره به آفتاب خیره می‌شد و باز با خودش زمزمه می‌کرد. آهسته رفتم کنارش پرسیدم:
_چی شده؟
خیره به من نگاه کرد، چشم‌هایش کاسه‌ی خون شده بود. دوباره گفتم:
‏_اگه حالت بده بریم خونه؟ روز اوله هنوز به آفتاب عادت نکردیم.

فکر کردم آقام سردرد گرفته. وقتی اصرار کردم، رو به آسمان کرد وگفت:
_آفتاب خیلی داغه. خدا می‌دونه جنازه بچه‌م قاسم کجا زیر آفتابه؟

وقتی این حرف را زد هم خودش هم من به گریه افتادیم.
دوباره آقام گفت:
_آفتاب بدن بچه‌مو می‌سوزونه، ما زنده باشیم جنازۀ قاسم زیر این آفتاب بسوزه. خدایا چه کار کنم…

 

روایتی از هاشم ساری، برادر شهید قاسم ساری

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا