به زیرزمین پناه بردیم وچراغ دستی کوچکی را روشن کردیم. بع بع گوسفندان بلند شده بود وگاوها خیلی ارام خوابیده بودند. مادربزرگ دست روی گوش ها گرفته بود وچشم هایش را بسته بود . او از صدای گوش خراش و از محیط شلوغ متنفر بود. نفس نفس زنان همراه ما به سمت زیرزمینی دوید . ترس و وحشت صورت تپل و گوشتی اش را از تک و تا انداخته بود. وضعی شده بود نگفتنی …
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.