شخص بلند بالایی وارد سنگر شد. چیزی که می دیدیم باور کردنی نبود هاج و واج بهشخص تازه وارد خیره شدیم. صدایی از میان بچه ها، گفت :اسد …اسد…! بچه ها اسد زنده است .
دعا قطع شد. همه به سوی اسد هجوم بردیم. چند نفری او را در آغوش گرفتند.شخص تازه وارد خواست حرفی بزند.بچه ها مجال ندادند. او را سوال پیج کردند. کمی که بچه ها آرام گرفتند گفت : ببخشید! بچه ها! من بهمن حسنوند برادر شهید اسد حسنوند هستم و اومدم وسایل شخصی اش را ببرم. با اسد مو نمی زد.
قد وبالایش، ریش هایش و چشمانش. تصویری بی کم وکاست از اسد که در آینه وجود برادرش جان گرفته بود.تمام امیدی که از زنده ماندن اسد در وجودمان زنده شده بود تبدیل به یاس شد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.