برادر امیری برای مدتی به مرخصی رفت. دلمان برایش تنگ شده بود. انگار بدون او خط چندان جنب و جوشی نداشت. بعد از دوروز متوجه شدم پشت بیسیم در سنگر فرماندهی است. پرسیدم: اینجا چیکار میکنی؟ تو که رفته بودی مرخصی؟ گفت : فرار کردم. گفتم : از چی؟ گفت :از خانواده ام؛ می خواستند مرا پایبند دنیا کنند، به بهانه ای از منزل خارج و راهی منطقه شدم. گفتم:دلشان را نمی شکستی! گفت : ای بابا! ما در این دنیا مهمانیم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.