همین طوری می دویدم در پشت یکی از سلاح ها قرار می گرفتم تا دشمن فکر کند نیرو های زیادی آنجاست. مجروحین با دیدن حرکات من ؛ اشک می ریختند و من با دیدن پیکر شهدا جان تازه می گرفتم! بعضب لحظات فشار عراقی ها چنان طاقت فرسا بود که پدرم را در کانال کناریم می دیدم. تک تک اعضای خانواده ام جلوی چشمم ظاهر می شدند. کارم فقط دویدن و شلیک کردن بود.بچه هایی ام که باقی مانده بودند به سختی مقابله می کردند. در اوج خستگی بودم و نمی توانستم حتی یک قطره آب بنوشم، چون فرصت را از دست می دادم. تنها مشغله فکریم این بود که، دشمن فکر نکند پایگاه خالیه. بنابراین آرپی جی میزدم. با تیربار شلیک می کردم….
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.