طولی نکشید که حسن و چندنفر از بچه ها خودشان را به اصفهان رساندند. از در بیمارستان گذشتند. چراغ های روشن بیمارستان افتاده بود به کف خون آلوده آن و از پیش چشم بچه ها می گذشت. همه جای بیمارستان تخت بود. روی هر تختی یک مجروح که سرمی به دستش وصل بود و چند جای بدنش را با باند های سفید پیچیده بودند. حسن همه را پشت سر گذاشت و رفت داخل اتاقی که رسول را بستری کرده بودند…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.